🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_425
ارشیا در حالی که پرتقالش را می خورد گفت :
شما بگین.
مهرناز خانم به آتنا نگاه کرد و گفت:
-تا یکی دو هفته دیگه عروسی داریم اگه خدا بخواد.
ارشیا به اتنا نگاه کرد و گفت:
-چقدر زود.
-وا مامان جان اینا الان نزدیکه دو ساله نامزدن. دیگه وقتشه.
ارشیا به آتنا که کمی هم خجالت کشیده بود نگاه کرد و گفت:
-خوب به سلامتی.
مهرناز خانم گفت:
-خوب خبر خوب تو چیه؟
ارشیا دست هایش را توی هم گره کرد و با چشمانی که می درخشید گفت:
-با ماکان صحبت کردم.
-درباره چی؟
-ترنج.
مهرناز خانم با حالت عصبی گفت:
-بالاخره کار خودتو کردی. نگفتم عجله نکن.
-مامان من اول باید حتما با ماکان صحبت می کردم. ناسلامتی خواهرشه. من چند سال تو خونه اینا رفت وآمد داشتم. ماکان مثل بردارمه باید اول به اون می گفتم.
آقا مرتضی برخلاف همسرش کار ارشیا را تائید کرد:
-خوب کاری کردی بابا جون. این یک کار مردونه اس مامانت متوجه نمیشه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻