🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا می کردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد:" ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسما به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستون ها جون می کنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید:" باز چی شده مادرجون؟" و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت:" بابا داره با همه مشتری های قلبی به هم می زنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف می زنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و هم زمان از ابراهیم پرسید:" خب مادرجون! حتما مشتری بهتری پیدا کرده!" و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانی تر کرد:" مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستون ها رو یه جا پیش خرید می کنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت:" الهه جان! من خسته ام، میرم بالا." شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم می کند و شاید هم خودش معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم:" محمد چی میگه؟" لبی پیچ داد و گفت:" اونم ناراحته! فقط جرات نمی کنه چیزی بگه!" مادر مثل این که باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار می داد، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمی شد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد:" ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمی شیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم:" ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که می خوره، دلش درد میگیره.."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me