🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی اشکم را هم پاک نکردم و با بی قراری شکایت کردم:" عبدالله! تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب می کردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانم مرده، اون وقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟" سپس در برابر نگاه اندوه بارش، مکثی کردم و با صدایی آهسته ادامه دادم:" ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، می تونه برگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!" از چشمانش می خواندم نمی فهمد چه می گویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم:" عبدالله! من اگه الان ازاین خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه ای ندارم تا مجید رو متقاعد کنم که سُنی شه. من می خوام از این فرصت استفاده کنم. احساس می کنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمی تونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به اجبار بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چون الان فکر می کنه که من راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلاً نمی ذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم." چشمانش از حیرت حرف هایی که می زدم گرد شده و جرأت نمی کرد چیزی بگوید که قاطعانه اعلام کردم:" عبدالله! من می خوام انقدر تو این خونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!"
☆ ☆ ☆
گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بی قراری های مجید برای دیدارم، بهانه آوردم:" مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا می کنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده ونمی خواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار می کرد:" حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد:" الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس عاشقانه اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم:" منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me