🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همان‌طور که با عجله از پله ها پایین می رفت، تأکید کرد:" به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم می خواست سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنمیت بود. نجید همان‌طور که کارتُن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم می گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:" فکر نمی کردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی بر می گردی!" آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:" اتفاقاً خودم هم از همین می ترسیدم. ولی بخاطر این همه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:" اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می دادیم!" و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:" حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد:" تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:" یعنی می تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:" توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می کنه!" ولی حدس می زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همان‌طور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:" مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همان‌طور که کمرش را به دیوار فشار مید اد تا خستگی اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:" خُب می خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می خوای بگو میخرم!" و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم:" مگه هنوز تو حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی ام را داد:" تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می خوای، نهایتش میرم قرض می کنم." و من نمی خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگو هایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم:" من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش." که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:" یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همان طور که طلاها را از روی موکت جمع می کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:" قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می کنم." و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:" مجید! من دیگه اینا رو نمی خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me