🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد:" آقا مجید! شرمندم!" و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن "دشمنت شرمنده!" محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمی دانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.
آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یک سر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد:" الهه جون! من نمی دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!" نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می کنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده ام که صادقانه شهادت دادم:" قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!" عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد:" محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!" ولی محمد می دانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:" بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد..." و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست:" الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می گفت:" بی غیرت! چرا به داد خواهرت نمی رسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!" از این که روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش شکایت می کرد:" می ترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه می کنه و از کار هم اخراج می شیم!" عطیه همچنان بی صدا گریه می کرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد:" حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی محمد؟" ولی من احساس می کردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حاال با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:" محمد! چیزی شده؟" عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد:" چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺
@porofail_me