🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۹ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی های عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به سختی می شنیدم و به دقت نگاهش می کردم تا بفهمم چه می گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه اعتراف کرد:" من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟" در برابر نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:" الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه های شب قدر امامزاده اس! من و تو پارسال تو امامزاده اون همه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اون همه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچهاش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!" از حجم مصیبت هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:" شاید قرار بود همه این بدبختی ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!" سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد:" الهه! من احساس می کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!" که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از مجید می شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (ع) قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمی شد! از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی توانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بی قرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me