🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
مردها با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر عزاداری می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (ع) عاشقانه به سر و سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها دم می گرفتند:" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد..." و گاهی عراقی ها سر می دادند:" یا عباس جیب المای لسکینه..." و می شنیدم صدای این همه عاشق قد می کشد:" لبیک یا عباس..." که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمی توانستم با هیچ نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه روضه ای به خاطرم می آمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به نرای نگاهی که از سمت حرم صدایم می کرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه می کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (ع)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش می کشید!
چه منظره ای بود گنبد طلایی اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (ص) می آمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنی هاشم (ع) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنین " لبیک یا عباس!" بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا می کَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها پیدا نبود که تقریباً پای دیوار های بلند پُر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی پیش می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه رؤیایی بین الحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا (ع) رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه (س) و نور دیدگان علی (ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و مجروحم، خوش آمد می گفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر (ص) کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت. محو حرم بهشتی اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمی کَندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم می کند! هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به عشقش ضجه می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me