🔴 چرا رهایم نمی كنی؟
🖊 فاطمه شهیدی
🔺تو گفتی: «بیا» و عجیب بود كه گفتم: «لبیك»! راه افتادم كه بیایم و همان لحظه زانوانم شكست و خاك را لمس كرد و خاك را لمس كردم. ذرات، خیره خیره مرا می پاییدند. نفس در سینه هستی حبس بود. افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاك جدا كردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آن جا بود؛ روی شانه های ترد من! عجیب بود؛ تا ایستادم، نیشخندها محو شد؛ نفس ها آزاد شد و ذرات فریاد زدند: «تبارك الله احسن الخالقین»!۹ فریادشان از صدای شكستن استخوان طاقت من زیر ثقل بار بیشتر بود.
من گیج بودم. كجای این منظره رقت آور، این همه با شكوه بود كه بر چشم ها و لب ها، حیرت و تحسین نشسته بود؟ عجیب بود كه تو دوباره گفتی: «بیا»! عجیب بود كه دوباره گفتم: «لبیك»! و باز مثل مورچه ای زیر سنگینی نانی بزرگ تر از دهان خودش، افتادم و برخاستم؛ باز همهمه شد؛ باز گفتند: «تبارك الله»! من لای همهمه ها، صدایت را شنیدم كه به همه شان گفتی: «این بود آنچه می دانستم». و گیج تر شدم. افتادنم را می دانستی یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایشت همین بود؟ همین كه با این كه می دانم كه می شكنم، بار را بر می دارم؟ همین كه می افتم و باز برمی خیزم؟ همین كه با تن نحیفی كه هیچ تناسبی با كوه ندارد، می گویم لبیك؟ همین شكوه رنج سترگ من؟
🔺تماشاچیان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولی من صحنه را سال هاست ترك كرده ام؛ گریخته ام. آخرین باری كه افتادم روی خاك، دیگر برنخاستم. تو مدام صدایم می كنی كه بیایم جلو؛ كه این صحنه را تمام كنم؛ ولی من...
رمضان كه می شود، صدایت را بلند می كنی؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان، قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس كنم؛ ولی من... چرا رهایم نمی كنی؟ می خواهم بچرم؟...
من هیچ مولای كریمی را بر بنده زشت كارش صبورتر از تو بر خودم ندیده ام!۱۰
📝 پی نوشت:
۹. مؤمنون، آیه ۱۴: فتبارك الله احسن الخالقین.
۱۰. مفاتیح الجنان، دعای افتتاح: فَلَمْ أَرَ مَوْلًی [مُؤَمَّلا] كَرِیما أَصْبَرَ عَلَی عَبْدٍ لَئِیمٍ مِنْكَ.