پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت73 مهمون ها خیلی دیر رفتن ..... مانتوم رو دراوردم .... - اخیش راحت شدم وای عجب مهمون هایی بودن
بعد از چند دقیقه اومد بیرون .... سرم رو انداختم پایین که اصلا انگار نه انگار که اومده بیرون .... - اه تو چرا نخوابیدی ؟ خونسرد گفتم : داشتم موبایل بازی میکردم .... بهتر شدی ؟ یه جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی .... - اره چرا پتو و متکا اوردی پایین مگه تو اتاقت نمیخوابی ؟ - نه فرزاد و دریا تو اتاقم خوابیدن .... انگار میدونست که من تنها میترسم ...... - تو برو بالا تو اتاق من .... من همین جا میخوابم .... - مرسی من پیش صبری خانم میخوابم تو برو بالا راحت باش ..... باشه پس شب بخیر .... با دودلی برگشت .... - اگه ترسیدی بیدارم کن .... از این که به فکر ترسم بود خوش حال شدم .... - باشه شب بخیر ..... متکا و پتو رو برداشتم رفتم تو اتاق صبری خانم ... - اجازه هست ؟ - این چه حرفیه عزیزم بیا تو ... جام رو انداختم پایین ... - ساحل جان تو روی تخت بخواب من روی زمین میخوابم .... چه قدر این پیر زن با شعور بود .... - نه صبری خانم من پایین راحتم ... شما بخوابید .... خیلی بهم اصرار کذرد ولی قبول نکردم .... سرم نیومده روی متکا خوابم برد .... یه هفته از اومدن مامان و بابا میگذشت .... دیگه ارمان زیاد بهم کار نداشت وقتی موقع هایی که دیگه زیادی حرصش رو در میاوردم بهم گیر میداد .... طبق همون فکری که کردم بعد از اون مهمونی کلی خواستگار برام پیدا شد ... هر چی مامان بهم اصرار میکرد که حدااقل بذارم یکی دو تا شون بیان من قبول نمیکردم .... چه قدر سخته ادم عاشق باشه و دیگران ندونند ..... ارمان صبح میرفت شب میومد دیگه مثل قبل نمیدیدمش .... با مریم بیرون بودم .... که مامان زنگ زد گفت برم براش خرید .... بعد از خریدم مریم رو رسوندم دم خونه اشون ....برگشتم خونه ... ساعت نزدیک های ساعت 8 شب بود .... ماشین رو پارک کردم رفتم تو .... ارمان داشت با صدای بلند تلفن حرف میزد .... متوجه نشد که من اومدم ... - اره شایان جان فقط هر وقت بلیط درست شد به من زود تر خبر بده .... بلیط ؟؟؟ چی داشت میگفت ؟ بلیط چی ؟ مگه میخواست جایی بره ... تلفنش تموم شد نشست روی مبل دستش رو گذاشت روی سرش ... این چش شده بود .... - ارمان ؟ دستش رو برداشت به من نگاه کرد ... - سلام تو کی اومدی ؟ - الان اومدم مامان و بابا کجان ؟ - رفتن یه سر خونه ی دریا میان االن .... - ارمان برای کی داری بلیط میگیری ؟ - برای خودم .... گوشام رو تیز کردم .... - برای خودت مگه کجا میخوای بری ؟... با کلافگی گفت : - میخوام برگردم خارج برای همیشه .... چشم هام سیاهی رفت .... پلاستیک میوه از دستم افتاد ... - چی میکنی همه ی میوه ها رو انداختی .... چی شد ؟ نشستم روی زمین .... خدا نه من بدون اون می میرم ..... اومد نزدیک ترم شروع کرد به جمع کردن میوه ها ...... - چرا نشستی پاشو بابا این ها رو جمع کنیم .... از جام بلند شدم بدون این که نگاهش کنم گفتم ... خودت جمع کن ... رفتم اتاقم در رو هم قفل کردم ... دراز کشیدم روی تخت .... خدا چرا ارمان داره با من این کار رو مینه اخه ... خیلی سخته چند ماه با کسی زندگی کنی بعدش خیلی راحت بگه مخوام برم اونم برای همیشه .... خدا اخه چرا من ان قدر بدبختم من برای اولین بار عاشق شدم ... خدا نذار بره اگه بره من می میرم ..... چرا یه دفعه تصیم گرفت بره مگه ما چی کارش کردیم ... دیدم بعد از مهمونی رفتارش عوض شده نگو میخواد بره .... یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم ... تمام خاطرات ارمان اومد جلوم صورتم .... اشک هام سرازیر شد .... دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم