بدو گفت اریدون که رستم تویی
بکشتی مرا خیره با بدخویی
به هر گونه ای بودمت رهنمای
نجنبید یک لحظه مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت این از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت#قصه#شاهنامه#اشعارشاهنامه#شاهنامهخوانی
مارا در ایتا دنبال کنید
@qesehaye_shahname