15 سال دیگر یا شاید 20 من آدمی سی و چند ساله، لا به لای موهای قهوه ای سوخته ام چندتایی تار سفید دارم، پشت میز آشپزخانه روبروی پنجره ای که خیابان خلوتی را نشان می‌دهد نشسته ام، صدای بانشاط دختری از رادیو گوش هایم را به سمت خودش می‌کشاند..! یادم می‌آید در نوجوانی سودای گویندگی در دل و جانم غوغا می‌کرد.. هجوم خاطرات و کنترلشان از دستم در می‌رود، به 17,16 سالگی ام بر می‌گردم، آن موقع ها که هزاران هزار آرزو که یکی‌شان گویندگی بود را در سرم می‌پروراندم، یاد آدم‌هایی که سالی آمدند و سال بعد نشده رفتند! لابه‌لای افرادی که به ذهنم خطور می‌کنند اما کسانی هستند لبخند به لب‌هایم می‌آورند همانطور نیماگونه :''یاد بعضی نفرات، روشنم می‌دارد''... از زنی صدایش را به خاطر می‌آورم، صدایی شبیه طنین دل انگیز خوردن باران روی برگ ها... وقتی حرف می‌زد روحت را نوازش می‌داد، دلت می‌خواست جای نزدیکانش بودی، حنجره اش را می‌بوسیدی، قربان صدقه اش می‌رفتی و صدایش را قاب می‌کردی می‌گذاشتی در طاقچه‌ی دلت... وقت‌ هایی که دلت می‌گرفت با گوشه‌ی پیراهنت گرد و غبارهایش را پاک می‌کردی، زیادش می‌کردی چشم هایت را می‌بستی و با صدایش به هرکجا که دلت خواست سفر می‌کردی.. وقتی نمی‌توانستی از خانه بیرون بروی، می‌توانست از گل و جنگل و دریا، از خنکیِ سبزه های زیر پایت هنگام قدم زدن و از اخم چشمانت با نسیمِ ساحلی بگوید و همه شان را یکجا بیاورد و کنارت بگذارد... از آن زن نوشته هایش را به خاطر می‌‌آورم..! قلم دستش می‌گرفت و می‌نوشت گویا هرشب قول و قراری با او داشت، نمی‌دانم جان و دلش از کدام قسمت زندگی به تنگ آمده بود که قلمش را آنجور دردناک بروی ورقه می‌چرخاند... دلم می‌خواست می‌توانستم به مخاطب های غمنامه هایش بگویم غصه هایتان را جمع کنید و از دنیای این زن بروید.. نمیدانی چقدر زیبا می‌نوشت و چقدر طرفدار داشت این نامه های از جان نوشته اش.. دست به قلم می‌شد و حرف حرفِ دیوار قلبش را روی نوشته هایش می‌چیند و روایتگرِ ناگفته های قلب آدم‌ها می‌شد. از آن زن مهربانی ای که در قلب و زبانش جاری بود را به خاطر می‌‌آورم هنگامی که نوشته هایم، همین هایی که هنوز که هنوزِ کسی از وجودشان خبردار نیست را خواند و نور امیدی بر دلم تاباند و مرا نویسنده ای کوچک صدا زد فهمیدم همه‌ی انسان ها با عشق به دنیا می‌آیند، بعضی ها با عشقی دو چندان بیشتر... آن زمان که روز به روز از مهربانی و خوبیِ انسان‌هایش کم می‌شد و افسرده دلانِ شهر بیشتر می‌شدند او از بودنش در همین حوالی از هوای همدیگر را داشتن می‌گفت... می‌گفت روزگارت غرق خوشی باشد هر کجا که هستی و مگر می‌شد روزگار با زمزمه او غرق خوشی نباشد... انگار همین دیروز بود، انگار همان ادم 17 ساله ام که هنوز نبض دلم برای حرف های زیبایش و صدای زیباترش می‌زند..! حال نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند، اما دلم شدید و بی وقفه حالِ خوبِ دلش را، چرخیدن چرخ روزگار بروی خواسته هایش را، ننشستن اخم روی پیشانیش را، دنیایی بی هیچ دلواپسی و پر از کرامت عشق را می‌خواهد..! صدای بهم خوردن پنجره مرا از دنیای شیرین و دلچسب خاطره های نوجوانی ام بیرون می‌آورد.. همچنان با خودم فکر‌ می‌کنم، میان آدم هایی که روزی به زندگی ات می‌آیند و روزی به هر دلیلی از زندگی ات می‌روند کسانی هستند که بهانه های کوچک خوشبختی می‌شوند، آشناترین غریبه می‌مانند و سایه روشنی تا به ابد روی سرت می‌اندازند...آن هایی که یادشان تا همیشه خواهد ماند...! چه خوب است قدر آدم های خوب را بدانیم -🤍-