صلواتی زیر لب فرستادم، جرعه ای آب خنک نوشیدم و نشستم.
انصافا موثر بود و دیگر موسیقی متن برایم تیز و آزار دهنده نبود!
حتی مغزم شروع کرد به توجیه رفتارش:
ثنا فقط ۸ سال دارد!
تنهاست و با این اوضاع کرونایی، تمام مدت در خانه است...
حتما دلش پیش بچه های همسایه است که از صبح صدای خنده و بازی شان قطع نمیشود.
چاره ای ندارد بجز پناه بردن به تلویزیون!
مگر خواندن کتاب و بازی های تک نفره یا حتی اجرای نمایش با من چقدر جذابیت دارد که کل روزش را پر کند؟!
مدت ها بود فهمیده بودم که فاصلهی سنی زیاد بین بچه ها ایدهی خوبی برای مدیریت زندگی نیست!
اما کمی برای جبران دیر بود...
فقط میشد تصمیم گرفت، تک بچه ماندن، ضرر این فاصله ی سنی را دوچندان نکند.
و جای شکرش باقی بود که ما این تصمیم را مدتی پیش گرفته بودیم...
شربت خنکی آماده کردم و دوستانه به سمتش رفتم و سعی کردم مادر خلاقی باشم...
با دیدن نی پیچوتاب خورده و عروسکی درون لیوان نگاهش از صفحه السیدی به من جلب شد وبرگهای نعنا و حلقهی لیموی داخلش، تیر خلاصی بود به تمام مقاومتی که به خرج میداد تا مرا نبیند و نشنود...
کنارش نشستم و سر حرف را با خبر گردش آخر هفته باز کردم و کم کم تلاش کردم تا با ایجاد ارزش افزوده، جذاب تر از تماشای سریال بنظر برسم...
وقتی گفتم گریه هایش مقابل پنجره فولاد، نتیجه داده و به عنایت امام رضا(علیه السلام) قرار است خواهر یا برادری پیدا کند، از ذوق، سر از پا نشناخت، لباسهایش را خودجوش جمع کرد و هرچند نامرتب، اما بی نیاز به تذکر چند باره، داخل کمد گذاشت...
تلویزیون خاموش شده بود و انرژی مضاعفی برای بازی و ساخت کاردستی پیدا کرده بود...
و من با ذهنی آرام، فرصت کوتاهی پیدا کردم تا شام نیمه آمادهام را به سرانجام برسانم.
و تمام مدت این حقیقت در ذهنم چرخ میخورد که وقتی خبر آمدن بچهی دیگر، چنین شوری ایجاد می کند، خودش که بیاید چه انقلابی به پا می کند!
#مشق_زندگی
#جمعیت
#مادرانگی
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪