⚜ زل می‌زنی توی چشم‌هام و مهربانی را مثل همیشه مهمان نگاهت می‌کنی. همان‌طور که روی صندلی نشسته‌ای، بالای روسری‌ات را درست می‌کنی و از من می‌پرسی: بهم میاد؟ سفیدی صورتت قاب شده توی روسری بنفش با غنچه رزهای خاکستری، رویایی و دوست داشتنی هستی. درست مثل فرشته‌ها که قصه‌هایش را شنیده‌ایم. لبخند، گونه‌های استخوانی‌ام را پر می‌کند و پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم و به تو می‌فهمانم که: عالیه، عالی. ✨ خنده می‌نشیند روی لبت. نگاه من‌، روی چروک‌های ریز کنار چشم‌هایت خشک می‌شود که سنت را بیشتر از پنجاه سال نشان می‌دهد‌. سوز می‌پیچد توی بدنم و تا ته استخوانم را می‌سوزاند. انگشتم را تکان می‌دهم و تو می‌فهمی که باید دستم را بگیری. دستانمان را نزدیک لب‌هایم می‌گذاری و بوسه باران می‌کنم دست‌های فرشته‌ی نجاتم را‌. اشک می‌دود توی چشمانم و از گوشه‌ی چشمم می‌ریزد روی بالشت زیر سرم. دست‌هایت موقع پاک کردن اشک‌هایم تر می‌شود. با لحن گرم همیشگی‌ات می‌گویی: مهدی جان، دوباره شروع کردی، بخند حاجی عزیزدل. پوشیدم شب عیدی دلمون شاد بشه. ☕️ دستم را آرام کنار بدنم می‌گذاری و از جایت بلند می‌شوی و می‌گویی: مهربون حاجی، با اجازه‌ات برم کیک و چایی تازه دم بیارم با هم بخوریم. یه دو نفریِ به قول امروزی‌ها رمانتیک. این را می‌گویی و پقی می‌زنی زیر خنده و گونه‌هایت درست مثل همان سی سال پیش قرمز می‌شود. نگاهم رفتنت را بدرقه می‌کند و ذهنم دونفری‌های زندگیمان را مرور. از آن دو نفری‌هایی که، سنگینی کارهایش روی دوش تو افتاده و سنگینی حسرت‌هایش روی دل من. سهم تو از این زندگی دو نفره شده: تمام کارهای شخصی مرد پنجاه و چندساله که مثل طفلی شش ماهه فقط می‌تواند بخندد و گریه کند و انگشتی تکان دهد. از غذا دادن و دارو دادن گرفته تا حمام بردن و ناخن گرفتن و لباس پوشاندن به من. یک نفری، اما بار دو نفر را تنهایی به دوش می‌کشی و شانه‌های ظریف زنانه‌ات زیر بار این همه کار، فقط با نیت خالصت دوام آورده و نشکسته. 🕌 حسرت‌های من اما تمامش از توست: از تو که به پایِ من ماندی در خانه و ماندی و حسرت زیارت امام رضا(علیه السلام)، بیست سالست که به دلت مانده، از همان موقع که دیگر پاهایم همان نیم چه توان رفتن هم نداشت. از تو که حسرت یک خرید زنانه به دلت مانده که به دل بازار بزنی و بی‌استرس برای من، لباس‌هایت را به سلیقه‌ی خودت بخری نه به سلیقه‌ی مریم خانم همسایه مان. از تو که حسرت یک دفعه بی‌دغدغه به خانه‌ی مادر و پدرت رفتن، به دلت مانده. از تو که حسرت با دست پر برگشتن مردت از بیرون خانه به دلت مانده، به دلت مانده همه‌ی کارهای مردانه را مردت انجام دهد. حسرت شانه‌به‌شانه‌ی مردت قدم زدن، رستوران رفتنمان، سینما رفتنمان و همه جاهایی که می‌شد تو هم مثل هر زنی با مردت بروی و پاهای من یاری‌ات نکرد. حسرت مادر شدنت که دیگر آتش می‌زند به دلم. 💫 آه، چقدر حسرت‌های من که جنس تمامش، نداشتن‌ها و نخواستن‌های تو به خاطر من است، بی‌انتهاست معصومه جان. حسابش از دستم در رفته عزیزجانم. اما حساب همه را سپرده‌ام به خدایم که با خودش معامله کردی و آمدی شدی خودِمن. خودت گفتی، سی سال پیش ؛ که می‌خواهی سهمی از این انقلاب داشته باشی، شریک شوی توی این میدان رزم. سکوت کردی و دم نزدی از غصه‌هایت برای من. تمام این حسرت‌ها شرمنده شدند، در برابر صبوری‌هایت. ✨ من اما، از سی وچهارسال پیش، حتی از چندسال قبل‌تر از آمدنت به زندگی‌ام، همه‌ی جهادم را به نام تو زده‌ام. از همان روزی که توی کربلای پنج سهم من از جهاد شد صبر بر زخم‌هایم. معصومه جانم دلم می‌خواسته همه‌ی این‌ها را برایت فریاد بزنم از بیست سال پیش که دیگر نتوانستم حرف بزنم و تو جلوتر از من خواسته‌ها و ناخواسته‌هایم را فهمیدی و انجام دادی. و بلند بگویم عزیزجانم تو مصداق این حدیث از مولایمان امام صادق(علیه السلام) هستی که فرمودند: 《برای زن هیچ شفاعتی در پیشگاه پروردگارش به اندازه‌ی رضایت شوهرش ثمربخش و مفیدتر نیست.》(۱) 🎁 تقدیم به پرستاران گمنام، همسران جانبازان، به ویژه جانبازان قطع نخاع. (۱) سفینه البحار، ج۱ ، ص۵۶۱ 🖊 م.محمدیان @rabteasheghi