💬 - نبات خانوم! نبات خانوم! خواهر چی شد؟ هنوز آماده نشدی؟
- کوکب جانم اومدی؟ صبر کن فقط یکی دیگه مونده؟ تو برو من خودمو بهت میرسونم.
- نکنه میخوای در بری نبات خانوم؟! پس چی شد من قویتر از توام! قویتر از توام! همینطور؟
- خیالت راحت! در برو نیستم. این ملحفه رو بشورم میام. از بیمارستان زنگ زدن گفتن دارن یه سری زخمی میارن. به گمونم شیمیایی شدن. باید ملحفهها رو بهشون برسونم. به زهرا و مریم هم باید خبر بدم بعدازظهر خودشون رو برسونن احتمالا زخمیها که بیان ملحفههاشون بیشتر هم میشه.
- باشه پس من میرم. حاجی یونسی گفته راس ۱۰ مراسم شروع میشه دیر نکنیها و الّا مجبورم خودم تنها بلندش کنم!
- خیالت راحت من از تو یکی کم نمیارم. هیچ یادم نمیره ماه پیش رو. فقط ۵ دقیقه دیر کرده بودم خودت تک و تنها با حاجیتون بلندش کردی و گذاشتیش تو خاک.
- ببینیم و تماشا کنیم
🔻 نبات خانم ملحفه شسته شده را در لابلای دو دستش پیچاند و آبش را چک و چک روی زمین ریخت. هیچ معلوم نبود آبهای ریخته شده روی زمین چقدرش از اشک چشمهایش است و چقدرش آب حوض.
با گوشه چادر سریع صورتش را پاک کرد. آینه رختشوییخانه، چشمهایش را پفدارتر از حد معمولش نشان میداد. دستهایش را روی آنها کشید. پوست دستش زبرتر از آن بود که مرهمی شود برای چشمها. این بستههای آخری که از بیمارستان اندیمشک آورده بودن ملحفههای شیمیاییشدهها بود. نبات خانوم زیر بار دستکش نمیرفت. آستینها را میداد بالا و دستش را تا آرنج میبرد داخل حوضی که برای شستن لباسها پر میشد از اسید.
✨ چشمهایش را برای لحظهای بست. زیر لب آهستهآهسته چیزهایی را گفت و پایین چادرش را دور سرش پیچاند. هیچکس از دل نبات خانم خبر نداشت جز همین کوکب خانم. کوکب خانم بیرون در یک لنگه پا ایستاده بود و چشمهایش را حواله داده بود به نگاههای متعجب نبات خانوم که سعی داشت آنها را در لابلای دُو دُوی نگاهش پنهان کند.
- تو هنوز اینجایی؟
- پس چی؟! فک کردی تو رو با این حال تنها میذارم. نبات خانوم من این حس تو رو یک ماه پیش تجربه کرده بودم. میخواستی حسابی خودت رو خالی کنیا. حواست باشه رفقای مهدی و اکبر هم هستن اگه ببینن مامان دو رفیق شهیدشون این طوری گریه و زاری راه انداختن دلشون میلرزه و دیگه پای رفتن برای خط ندارن. قوی باش. بیا این کِرِم رو بگیر بمال زیر چشمت. افاقه میکنه. منم همون یه ماه پیش استفاده کردم.
خنده بلند بلند کوکب خانوم نشست ور دل بیتاب نبات خانوم. دلش برای لحظهای آرام گرفت.
ساعت نزدیک ۱۰ بود. نبات خانوم و کوکب خانوم جلوتر از همه سر تابوت مهدی را گرفتند و به سه از روی زمین بلندش کردند. کوکب خانوم نگاهی کرد به شانههای خمیده نبات خانوم.
- ماشالله نبات خانوم، آقا مهدی از اکبر منم پرتر بودهها. خوب بهش رسیده بودی!
✍ لطیفهسادات مرتضوی
#بانوی_نقش_آفرین
#نقش_بانوان #هفته_دفاع_مقدس
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪