✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍            داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ فرزند علامه جعفری می‌گوید: با توجه به اینکه سال‌ها علامه در نجف تحصیل کرده بود در هیأت عزاداری نجفی‌های مقیم تهران شرکت می‌کرد این هیات مداح بسیار خوبی داشت به نام هوشنگ ترجمان که استاد دانشگاه نیز بود و از لحاظ هنر شعری تبحر داشت و شعرهایی که در هیأت می‌خواند خودش می‌سرود علامه جعفری‌ به ایشان خیلی علاقه داشت و در این هیأت با شور و علاقه خاصی حضور می‌یافت و من و برادر بزرگم دکتر غلامرضا جعفری را هم با خودش همراه می‌برد این هیأت در دهه اول محرم بعد از ساعت ۱۲ نیمه شب شروع می‌شد و ما در این ایام تا نزدیکی‌های اذان صبح به همراه پدر در هیأت بودیم برادرم دکتر غلامرضا جعفری که در آخرین ساعات عمر علامه جعفری‌ نزد ایشان در بیمارستان بود نقل می‌کند: چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلّم نداشت در آخرین لحظه‌های عمرشان با ایما و اشاره از من می‌خواستند که چیزی را برایشان بیاورم ولی من هر چه تلاش می‌کردم نمی‌فهمیدم که ایشان چه خواسته‌ای دارند! یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام حسین‌ علیه‌السلام متبرک شده بود من متوجه شدم که علامه آن پارچه را می‌خواهند به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه را بیاورم، رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم ایشان تمام کرده بودند و دکترها پارچه سفیدی را به سرش کشیده بودند از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متأثر شدم پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک شده را روی صورت علامه گذاشتم در کمال تعجب مشاهد کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمان مبارک را بستند 《اَلسَّلامُ عَلَيْک یا اَباعَبداللهِ الْحُسَيْنِ》 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐