آمده بود دفتر انتشارات. می‌گفت: تعدادی کتاب داش ابرام میخوام. ما منزلمان هیئت داریم. میخوام همراه غذای مادی، غذای معنوی هم بدهم. ✅از لحن بیانش فهمیدم آقا ابراهیم را می‌شناسد. گفتم: خاطره ای از این شهید دارید؟ 🔷گفت: ما قبل انقلاب تو خیابون زیبا سکونت داشتیم. جوانهای این خیابون همه ابراهیم را می‌شناختند. یک روز ظهر تابستان جلوی خانه نشسته بودم. ابراهیم از دور به سمت من می آمد. همینطور که نزدیک می‌شد دیدم کفش ندارد! پایش را به سرعت بلند میکرد. روی آسفالت داغ می‌سوخت. سریع بلند شدم و گفتم: کفشات چی شد آقا ابرام؟ تو مسجد دزد برد؟ ♦️گفت: نه بابا. یه پیرمرد جلو مسجد گدایی می کرد، کفش نداشت، من هم چیزی همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش.... آقا ابراهیم تمام کارها را خالصانه برای خدا انجام می داد. می خواست گمنام باشد اما خداوند او را پرنام کرد. 👆تصویر بالا یادواره شهید هادی در بهمن ۹۷ تالار وزارت کشور. تمام سالن ها و حتی محوطه پر شده بود، با اینکه این برنامه کاملا مردمی بود. ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9