گفتم: «سیدرضا! ساکت باش، بذار سرتو ببندیم.» با کمک بچه‌ها سرش را باند بستیم. می توانست راه برود. او و آن دو نفر دیگر را راهی کردم و گفتم: «شما برید پایین، منم الان میام.» آنها هم رفتند. من اسلحه ی خودم را انداختم روی شانه ام، دسته ی تیربارها را هم گرفتم به سمت عقب که صدای سوت خمپاره ۱۲۰ آمد. خم شدم. تا آمدم دراز بکشم، خمپاره در ۵ متری من، بوف، خورد زمین. سوزش و درد شدیدی را در دستم حس کردم. نگاه کردم دیدم شستم قطع شده و به پوست آویزان است. شانسی که آوردم، تیربار دستم بود. تمام ترکش ها به بدنه تیربار خورده بود. اگر تیربار دستم نبود، سوراخ سوراخ شده بودم. با مجروح شدن من، عملاً کار مختل شد. بچه‌ها آمدند زیر بغل ام را گرفتند، آوردند پایین و سوار ماشین کردند. سید رضا هم داخل ماشین بود. بدجوری درد می کشیدم. سید رضا هم با همان لکنت زبانش، همین جور صحبت می کرد. اعصابم خرد شده بود. رویم هم نمی شد چیزی بگویم. چون بچه‌ها شریان بند را اصولی نبسته بودند، خون به دستم نرسیده و دستم بی حس شده بود. به سید رضا گفتم: «این لاستیک رپ هر چند یک بار باز کن، دوباره ببند که خون برسه به رگ ها.» ماشین که توی دست اندازها می رفت، دردم بیشتر می شد. شیشه‌هایش همه ترکش خورده بود، گرد و خاک می آمد داخل، سیدرضا هم که مخ خوری می کرد؛ یک وضعی بود. بعد از ۲۰ کیلومتر، رسیدیم درمانگاه تی ۴. یک شب آنجا بودیم. بعد از آنجا منتقل مان کردند به بیمارستان «حُمص». آنجا سیدابراهیم را دیدم. او هم در همان بیمارستان بستری بود. یک ترکش به ماهیچه ی پشت پا و چند تا ترکش ریز هم به پشتش خورده بود. با این که خیلی درد داشت اما می توانست راه برود. سیدابراهیم در بیمارستان حمص به تمام معنا نوکری بچه‌ها را می کرد. اصلا این نبود که چون فرمانده گردان است، خودش را بگیرد یا منتظر باشد بقیه به او برسند. همیشه می گفت: «هر چی درجه ت بالاتر بره، مسئولیتت هم بیشتر میشه. باید بیشتر نوکری بچه‌ها رو بکنی.» همه جور مجروح داشتیم؛ یکی دستش قطع شده بود، یکی تیر به پهلویش خورده بود، یکی به رانش خورده بود؛ همه کرقم بود. سیدابراهیم برای بچه‌ها مثل دایه بود. نفری که گلوله به شکمش خورده بود، خونریزی داخلی داشت. خیلی هم درد می کشید. شلنگ کرده بودند داخل شکمش، ظرفی هم به او وصل بود. خون های داخل شکمش خارج شده و داخل ظرف می ریخت. از بس درد داشت و ناله می کرد، یکسره به او مرفین می زدند. به دلیل خونریزی شکم، همه وجودش خونی شده بود. طفلک از زور درد، دستش را به صورتش مالیده و صورتش را هم خونی کرده بود. سیدابراهیم مثل یک مادر دور و ور او می پلکید و تر و خشکش می کرد. دائم می رفت به پرستارها می گفت: «آقا! بیا یک مسکّن به این بزن.» یک پارچه برداشته بود با ظرف آب ولرم. پارچه را می زد توی آب، تر می شد، بعد با آن خون های روی دست و صورت او را می گرفت و تمیز می کرد. هر کس دیگری بود، شاید بدش می آمد یا چندش اش می شد، اما سیدابراهیم خیلی با حوصله حتی خون های لای انگشتان پای او را هم تمیز می کرد. اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد سید، داداش آن مجروح است. باورش سخت بود که سید فرمانده گردان اوست. بیمارستان اصلا وضع خوبی نداشت. رسیدگی ها بسیار ضعیف بود. ۲۰۰ متری بیمارستان درگیری بود و صدای تیراندازی می آمد. غذای آنجا، غذای درست و درمانی نبود. سیدابراهیم برای بعضی ها که خیلی ضعیف شده بودند، می رفت با پول خودش از بیرون کباب می خرید. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝