💚شهیدگمنام💛: کم کم هوا داشت روشن میشد! اما هنوز داشتم میخوندم. اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!! آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢 چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم، شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم، برنامه ریزی هایی که به هم میخورد، و خلاصه تلخی دنیا... این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم! همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان! قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!! حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد، اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد!! نفسمو دادم بیرون،می‌ارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم، حداقل یه مدت امتحانی! خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯 نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند، خواب کم کم داشت میومد سراغم. رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...😴 دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم، از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون. از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋 شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد. بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم. سه شنبه بود، دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت...❣ البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم!😒 چندساعتی وقت داشتم،نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم!📖 🍁"محدثه افشاری"🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸