خاطره ای ناب از لحظه‌ی شهادتِ شهید داوود عابدی داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می کرد. بچه ها به داوود می گفتن: «داوود غزلی»… کم کم زمزمه عملیات پیچید و توجیه عملیاتی و شناسایی ها بیشتر شد. معلوم شد نام عملیات، بدر، و خود عملیات، چیزی شبیه خیبر و ادامه آن است. مرحله اول عملیات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد. شب دوم عملیات، نوبت گردان میثم بود که به خط بزند. عصر روز دوم عملیات، یک مجلس عزا و روضه خوانی برای امام حسین دست داد و محمود ژولیده و داوود عابدی روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه حضرت ابوالفضل را خواند. تا زمان حرکت به طرف خط مقدم، همه مان بیدار بودیم. نصف شب سوار کامیون شدیم و نزدیک صبح رسیدیم لب آب. یکی یکی سوار قایق ها شدیم. انتقال نیروها به ساحل جنوبی جزیره مجنون تا نزدیک غروب طول کشید. وقتی قایق ما به لب ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا صبر کنید.حدود ساعت 12 شب، بچه ها را جمع کردیم پشت خاکریز. یکدفعه یک نفر آهسته صدایم زد: «آسید ابوالفضل، آسید ابوالفضل…» برگشتم و دیدم داوود عابدی است. گفتم: «چیه داوود جان؟» -داوود: دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟ - من: هر چی شما دوست داری. - داوود: شما ساداتی. ما رو دست سادات نمی چرخیم. - من: حالا یه چیزی شما بگو. - داوود: من دلم می خواد بگم «حیدر». - من: یا علی. - داوود: بیا بشین پیش من؛ می خوام دم آخری روضه مادرت زهرا(س) رو بخونم. داوود نرم نرمک شروع به خواندن کرد. یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند… سید ابوالفضل شاکی شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ یواش‌تر. الان همه مون لو می ریم.» آخرش داوود خواند: اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا … همه‌مان گریه کردیم. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود. نگاهش کردم. دیدم شانه‌اش رو از جیبش در آورد و محاسن‌اش رو شونه کرد گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری.» گفت: «امشب می خوام حقم رو بگیرم، سید!» دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم. کم کم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عملیات رمضان). بچه ها آمدند و از من گذشتند.درد پایم آن قدر شدید شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسیدم ته گردان.ستون داشت دور می شد و من به نفس نفس افتاده بودم. لنگ لنگان ادامه دادم. کمی جلوتر دیدم دو سه نفر دور هم جمع شده‌اند. رفتم طرفشان و دیدم سعید طوقانی افتاده. تیر دوشکا به شکمش خورده بود و از پشت، زخمی به اندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون می ریخت.سعید درد می کشید و به سر و سینه اش چنگ می‌زد و می‌گفت:«یا حسین، یا حسین…» نشستم، دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم :«سعید جان، طوری نیست.الان بچه ها می برندت عقب.» دستم را گرفت و گفت:«یا حسین، یا حسین، دیدی ما نامرد نیستیم» تو حال خودش نبود. داشت شهید می شد. جلوتر رفتم و دیدم باز بچه‌ها حلقه زده‌اند دور یک نفر. رفتم پیششان و دیدم داوود است! تیر دوشکا خورده بود. چمباتمه زده بود و می لرزید.قبضه آرپی جی را ستون کرده بود زیر دستش و به آن تکیه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه ها تا مرا دیدند، گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل آمده. سر داوود روی قبضه بود و نمی توانست بلندش کند. فقط گفت: «یا علی…آسید ابوالفضل، دیدی من مسافر شدم؟» گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان.» جمله ای زیر لب زمزمه کرد.نشستم کنارش و دستم را روی شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بیخ دهانش. گفت:«سید، آن جا منتظرت هستم.» بغلش کردم و ماچش کردم. وقتی بلند شدم، یک وری افتاد زمین و شهید شد.