قسمت پنجاهم🌱
«تنها میان داعش»
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ
آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به
گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود
تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که
جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم
و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش
نم زده است. قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی
کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را
کشید :»نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل
کنی؟« از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا
چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :»والله یه
لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت
خدای نکرده زبونم لال...« و من از حرارت لحنش فهمیدم
کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا
نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی
دیگر کشید :»دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین
شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (س)
جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت
میسپرم!« از توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم
به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین
پرواز میکرد :»نرجس! شماها امانت من دست
امیرالمؤمنین هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا
مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!« همین عهد
حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید
کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیمhttps://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9