قسمت شصت و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
از قداره کشی های عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار
شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود. خمپاره
آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم
زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو
رفت. هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود،
گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این
خمپاره ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده
بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این
مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها
رؤیایم شده بود. زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد
اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیده ام و نمی دانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن
عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو
دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه
من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و
تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا
مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت
عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو
نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال
میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش
محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشت زده
پرسید :»برق چرا رفته؟« عمو نور موبایلش را در حیاط
انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :»موتور برق رو زدن«https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9