💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت : × دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن . اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم . بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد : + م ... م ... مروا . اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من ! چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟! با صدایی پر از بغض گفتم : - ج ... ا ... ن ... مروا . به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد . همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند . بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود . با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم . با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن . اما خودم چی ؟! مگه من دل نداشتم ! مگه من غرور نداشتم ؟! پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم . با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم . × شما مژده جان رو میشناسید ؟! بدون اینکه فکر کنم گفتم : - بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم . پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود . = شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟! خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم . - ب ... بله . مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد . اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت : = دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟! پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم . تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید . حالا که خداروشکر به خیر گذشت . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . - شرمنده . با مهربونی گفت ‌: = دشمنتون شرمنده بابا جان . نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت : = شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد . به شیرینی ها اشاره کرد . = بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید . اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c