رمان گردان سیاه پوش
راوی (خواهر شهید)
قسمت هفدهم
سرویس های بهداشتی رو بشور. گفتم: قربان، مرخصی نمیدید، باشه قبول. حالا
چرا باید برم سرویس بهداشتی ها رو بشورم؟ با عصبانیت داد زد سرم و گفت:
برای اینکه شعور نداری و توی این وضعیت، مرخصی میخوای. حالا هم چون
دلیل ازم خواستی، نه تنها امروز بلکه تا یک هفته تو باید سرویس بهداشتی ها رو
بشوری. بعد به آیت الله خمینی چندتا فحش داد. خیلی ناراحت شدم. بدجور کفری
شده بودم. باید یه کاری میکردم. نه به خاطر اینکه بهم مرخصی نداد، به خاطر
اینکه اون آدم عوضی به مرجع تقلیدم فحش داده بود. خلاصه اینکه یکراست
رفتم به سمت آبدارخونه. اون روز من چای افسرها و فرمانده رو دم میکردم. از
لجم پای راستم رو از پوتینم درآوردم، بعد جورابم رو درآوردم، جلوی دماغم گرفتم
و دیدم که جون میده به جای هل از اون استفاده کنم. اون وقت...
تا ناصر به اینجا رسید، همه با هم گفتند: »اَه... ناصر حالمون رو به هم زدی.«
ناصر با خنده گفت: »حالا جاهای خوبش مونده. خوب گوش بدید.« همه دست
از خوردن کشیده بودند و به ناصر گوش دادند.
ُ ـ سماور قلُقل می جوشید و قوری چایی هم روش بود. در قوری رو برداشتم
ً و جورابم رو انداختم توش. یه قاشق برداشتم و کاملا به هم زدم تا چایی درست
و حسابی جورابی بشه. اون وقت یه چای خوشرنگ برای فرمانده بداخلاق و
زبوننفهمم ریختم و بردم توی اتاقش. گذاشتم روی میزش و پا کوبیدم و احترام
گذاشتم. با تعجب گفت: سرباز، چرا نرفتی سراغ سرویسهای بهداشتی؟ گفتم:
قربان حیفم اومد؛ چای تازه دم بود. گفتم برای شما و افسرها چای بریزم و بعد
ُ پستم رو تحویل بدم و برم سراغ سرویسها. به جای تشکر گفت: زود برو.
فریده گفت: »واقعا این کار رو کردی؟« ناصر با خنده گفت: »گفتم که جادوش
کردم؛ با جورابم. اگه این کار رو نمیکردم که الان اینجا نبودم.« فریده گفت:
ً »واقعا با عرق جورابت جادو شد؟« با لبخند گفتم: »فریده جون، تو دیگه چرا!
اینقدر ساده نباش. ناصر داره سر به سرمون میذاره.« ناصر به سمت من
برگشت و گفت: »آبجی حشمت، باور کن از حرصم چایی با جوراب عرق کرده ام
به خورد فرمانده دادم تا دیگه غلط نکنه به امامم فحش بده. عصر همون روز
نمیدونم چی شد که تهران خواستنش و پستش با فرمانده دیگه عوض شد. تا
فهمیدم پستش عوض شده، رفتم پیش فرمانده جدید و دوباره درخواست مرخصی
کردم. فرمانده جدید سریع موافقت کرد و گفت: خودمم ماه پیش عروسیم بود.
برو خوش باش.«
خان جون گفت: »باشه ننه ما باور کردیم. بعد اون چایی رو چی کارش کردی؟
به خورد کس دیگه ای که ندادی؟« ناصر با شوخی گفت: »نه؛ یعنی چرا. البته
من ندادم. از اتاق فرمانده که برگشتم، تصمیم داشتم چایی رو دور بریزم و جورابم
ِ رو بشورم، ولی از شانس بد افسرها، یه سرباز اومده بود و یه سینی چای براشون
برده بود.« همه زدند زیر خنده. ناصر ادامه داد: »من هم سریع قوری چایی رو و
بعد جورابم رو شستم و کردم توی جیبم. جورابم رنگ گرفته بود و رنگشم نرفت.
ً یادگاری نگهش داشتم؛ توی ساکمه. بهتون حتما نشونش میدم.«
بعد از صبحانه. همه دور ناصر حلقه زدند. به فریده و فرح گفتم: »خواهرای
عزیزم برید اتاق عقد رو تموم کنید. هنوز کلی کار داریم.« دخترها حرفم را گوش
کردند و بااکراه از ناصر جدا شدند. به کمال و جلال گفتم: »شما هم برید خونه ی
ادامــــه دارد....
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝