رمان گردان سیاه پوش
راوی (خواهر شهید)
قسمت چهل و ششم
به مرحله اجرا خواهد شد و تکلیف بر همه ی ما واجب گردیده که تحت هر شرایط
پیش برویم حتا بدون فرمانده.« بنده مطیع فرمانشان گردیدم. در آن شب با در
آغوش گرفتن همدیگر التماس دعای خیر برای هم داشتیم. با به آغوش کشیدن
سیدناصر احساس غریبی در وجودم شعله ور گردید. حس کردم که در دل این
شب گروهی از فرشتگان بال خواهند گشود و به معبود خود خواهند رسید. در
این موقعیت با خود گفتم که به هنگام شروع عملیات سعی در سبقت گرفتن
از دیگران خواهم داشت. سیدناصر سوار قایق شد و با شانه جیبیش محاسنش
را شانه زد. با حرکت به خط دشمن، ساعت 1 نیم هشب به موقعیت اعلام شده
رسیدیم. گوش به فرمان رمز عملیات بودیم. با اعلام رمز عملیات، یا علی بن
ابیطالب)ع(، به خط دشمن زدیم. دشمن غافلگیر شد و فرار را ترجیح داد. با
شکسته شدن خط اولیه ی دشمن مأموریت گردان به اتمام رسید.
مجدداً از تیپ کسب تکلیف کردیم. فرمودند جهت پشتیبانی از گردانهای
عملکننده وارد عمل شوید. ما هم به یاری دیگر گردانها شتافتیم و وقتی از
گردان دستور نیروی داوطلب جهت شناسایی منطقه های گردانهای دیگر رسید،
پای بیسیم، برادر عزیزم سیدناصر سیاهپوش اعلام آمادگی نمود. بلافاصله بنده
روی خط آمدم و اعلام کردم که شما فرمانده گروهان هستید و باید هدایت
گروهان را به عهده بگیرید. بنده با ده نفر نیروی داوطلب آمادگی حرکت به
خط دشمن را اعلام نمودم که با تأیید فرماندهی گردان به مناطق عملیاتی دیگر
گردانها در خط رفته و با رشادت و سلحشوری بسیجیان توانستیم منطقه های
فوق را آزاد و از لوث وجود بعثیان پاکسازی نماییم. در حین عملیات که اینجانب با بیسیم هم ارتباط داشتم، احساس میکردم که نیروهای همراه بنده جلوتر از
کل نیروها وارد عمل شدهاند، ولی با ارتباط بیسیم متوجه شدم که برادر شهیدم
سیدناصر سیاهپوش جلوتر از من در منطقه نزدیک جاده ی اهواز خرمشهر به
باتلاق رسیده و محل عبور از باتلاق وجود ندارد و هوا در حال روشن شدن بود.
احساس غریبی از دوری فرمانده عزیزم برایم حاصل شد. با ارتباط بیسیم
سعی در رساندن خودم به ایشان داشتم که لحظه به لحظه از طرف بیسیمچی
اطلاع حاصل میشد عراقیها با روشن شدن هوا به محل مسلط شدند. راه عبور
به علت باتلاق برای بچههای ما نبود. عراقیها با سالحهای سبک و سنگین
روی نیروهای ما آتش گشودند که بنده جای بیسیمچی، خود عازم منطقهی
فوق گردیدم. حال و هوایی در وجودم شعله ور بود که احساس میکردم هر چه
سریعتر باید خودم را به فرماندهم برسانم. وقتی به منطقهی مورد نظر رسیدم،
مشاهده کردم بیسیمچی سیدناصر، آقای اسکندری غرق به خون، در حال
عقب نشینی از منطقه میباشد. به ایشان گفتم: »سید کجاست؟« گفت: »در
جلوی خط شهید شده و زیر آتش مستقیم عراقیها قرار دارد.« بنده به همراه
بیسیمچی، عاشقانه به سمت ایشان راه افتادیم. در حالی که نیروهای در خط
یا شهید شده بودند و یا تعدادی که زخمی بودند نیز به طرف عقب برمیگشتند.
بنده به همراه بیسیمچی جهت رسیدن به آرمان خود قدم به جلو گذاشتیم.
هنوز چند قدم پیش نرفته بودیم که خمپارهای در میان من و همراهم به زمین
نشست و سینه ی بیسیمچی را شکافت. از او خواستم که به عقب برگردد و من
به سمت جلو رفتم. در حال حرکت به جلو، تعدادی از بسیجیان گروهان جلویم را
ادامــه دارد...
شهیدانه تا شهادت 🕊:
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝