رمان گردان سیاه پوش
راوی (خواهر شهید)
قسمت چهل و نهم
موجودی عاطفی و مهربان. غم نبودن برادر شوخ و عزیزمان.
بعد از مدتی کوتاه سپاه وصیتنامه ی ناصر را مثل یک دفترچه چاپ و
پخش کرد. ناصر مثل یک اسطوره در قزوین شده بود. همه دوستش داشتند.
وصیتنامه اش را در مساجد میخواندند. روحانی ها بالای منبر، هر شب قسمتی
از وصیتنامه را میخواندند و علم و ایمان ناصر را تحلیل میکردند.
خیلی از کارهای خوب ناصر را بعد از شهادتش متوجه شدیم. به یاد روزی
افتادم که ناصر مانند یک بچه دستش را جلوی آقاجان دراز کرده بود و میگفت:
»آقاجان پول بده.« آقاجان با خنده گفت: »برو پدر سوخته. تو که خودت حقوق
داری. برو از حقوقت خرج کن.« گفتم: »آقاجان شاید ناصر پولهای خودش
رو داره برای عروسیش پسانداز میکنه. حالا بهش بدید دیگه.« کافی بود
من از آقاجان چیزی بخوام، هیچ وقت نه نمیگفت. به ناصر گفت: »چقدر
میخوای؟« ناصر هم جیب آقاجان را خالی کرد و بعد هم رفت سراغ کمال و
جلال. بعدها فهمیدیم که ناصر چند خانواده ی فقیر را سرپرستی میکند. بهشان
خرجی میدهد. آخرین بار آدرس شان را به جواد داده بود و از او خواسته بود که بعد
از مرگش او به این خانواده ها کمک کند. تا سال ها بعد از شهادت ناصر، جواد به
آن خانواده ها رسیدگی میکرد.
جلال همچنان در جهاد بود. دوستان ناصر هر کدام که در جبهه از او خاطرهای
داشتند، برای جلال مینوشتند تا خاطراتشان ماندگار شود. جلال هم برای ما
میخواند. یکی از آن خاطرات را محسن صباغ برای جلال نوشته بود. همه دور
جلال حلقه زده بودیم و خیره نگاهش میکردیم تا برایمان نوشتهی همرزم ناصر را بخواند. جلال سرفه ای کرد و سینه اش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.
ـ بسمه تعالی
بچه های گروهان ما، همه ورزشکار و فعال بودند، به خاطر همین هم در
عملیات فتح المبین قرار شد ما از بقیه ی گروهان ها جلوتر حرکت کنیم. مسیر
زیادی را طی کرده بودیم. بچه ها در حالی که یک دستشان اسحله بود، با
دست دیگر ناهار میخوردند و آنقدر گرسنه بودند که معلوم نبود چه جوری غذا
میخوردند. شهید سیدناصر سیاهپوش به شوخی به بچه ها میگفت: بخورید، ولی
مراقب باشید خودتان را با خوردن شهید نکنید. همچنان به طرف هدف در حال
حرکت بودیم که یکدفعه دیدیم تعداد زیادی نیرو جلوتر از ما در حال حرکت
هستند. شهید سیاهپوش به من گفت این چه وضعی است! مگر قرار نبود که ما
از همه ی گروهان ها جلوتر باشیم، پس این نیروهایی که جلوی ما هستند، از کجا
آمدهاند؟ ایشان در حالی که به من میگفت نیروها را سریعتر به جلو ببرم، در
همین حین و به نشانهی اینکه ما داریم می آییم، نگران نباشید، یک تیر هوایی
زد. تا صدای گلوله ی ناصر توی هوا پیچید، یکدفعه دیدیم نیروهایی که جلوی
ً ما و حدود دو گروهان و تقریبا دویست نفر می شدند، دستهایشان را بالا بردند
و گفتند: الدخیل الخمینی، الدخیل الخمینی، و تازه ما متوجه شدیم که آنها
نیروهای عراقی هستند.
ما نیز بالفاصله موضع گرفتیم و شهید سیاهپوش به زبان عربی و فارسی با
آنها حرف میزد و سربهسر آنها میگذاشت و چیزهایی میگفت که بچه ها
آنقدر خندیدند که دیگر نمیتوانستند حرکت کنند و سیاهپوش با اشاره به آنها
ادامــه دارد....
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝