رمان گردان سیاه
پوش (راوی خواهر)
شهید قسمت پنجاه
گفت: کمربندهایتان را باز کنید. کفشهایتان را دربیاورید و اسلحههایتان را
زمین بگذارید. همهی نیروهای عراقی که وحشتزده بودند، تسلیم بچه های ما
شدند و حدود دویست اسلحه نیز به دست ما افتاد و ما چون در حال رسیدن به
مقصد برای عملیات بودیم، دویست نیروی اسیر را با دو نفر به عقب فرستادیم.
جلال که به اینجا رسید، ساکت شد. همه خندیدند. من گفتم: »یه صلوات بلند
برای ناصر عزیزم بفرستید که همه جا بهترین بوده.« همه بلند صلوات فرستادند.
عباس گفت: »داداش جلال تموم شد؟« جالل گفت: »نه. آخرش یه تکه از
دست نوشته های ناصر رو هم نوشته. براتون میخونم.«
ـ ای برادر و خواهرم! بزرگترین خواسته ام از تو این است که هر گاه خونم بر
زمین ریخت و قلبم از تپیدن باز ایستاد، تو باید امام را بیشتر دوست بداری و جای
خالیم را پر کنی و آنقدر که من امام را دوست میداشتم، تو جبران نمایی تا من
مرگ را با خاطری آسوده در بغل بگیرم و به استقبال او بشتابم. خواست دومم از
تو این است که در عمل پیرو امام و روحانیت در خط امام باشی که ان شاء الله
هستی. آری برادر و خواهرم در خط امام بودن، عمل کردن به دستورات و فرامین
امام امت، پشتیبان روحانیت بودن و حمایت عملی کردن از آنان است.
بعد از تمام شدن حرفهای جلال، جواد گفت: »امیر عبادی امروز اومده بود
پیشم. کلی در مورد خاطراتش از ناصر گفت. یکیش این بود که امیر میگفت:
اولین نماز شبش رو با ناصر خونده.« عباس گفت: »یعنی چی داداش جواد؟ یعنی
ناصر به دوستش نماز شب یاد داده، خودش بلد نبوده؟«
جواد گفت: »آره یه همچین چیزی. امیر گفت: یه شب احیا با ناصر رفته بوده مسجدالنبی، بعد ناصر بهش گفته: می آی نماز شب بخونیم؟ امیر جواب داده:
آخه من بلد نیستم. ناصرم گفته: کاری نداره من بهت یاد میدم، به شرطی که
توی ثوابش من رو هم شریک کنی. خلاصه ناصر بهش اون شب، نماز شب رو
یاد داده و با هم خوندن. امیر میگفت: اینقدر ناصر نماز شبش روحانی بود که
فهمیدم سال هاست نماز شب میخونه.«
فرح گفت: »آره. من میدونستم که ناصر نماز شبش ترک نمیشه.« فریده
گفت: »حالا یه چیزی من براتون تعریف کنم. میدونستید ناصر شبها به دم
خونهی فقرا میرفته و کمک میکرده؟« حرفهای ما برای عباس که از همه
کوچکتر بود و مثل ما ناصر را نمیشناخت، جالب بود. با تعجب گفت: »چه
جالب. مثل حضرت علی)ع( که نصف شب کمک میکرده.« فریده رو به عباس
کرد و گفت: »ناصر عاشق اهل بیت بود. توی وصیتنامه اش هم یادتونه که
خواسته بود شبونه دفنش کنیم، مثل حضرت فاطمه)س(.« جواد به فریده گفت:
»منم فهمیده بودم که ناصر شبها کمک میکنه. چند بار هم از من خواسته بود
تا کمکش کنم. پول و لباس و برنج و روغن و خلاصه هر چیزی که میتونست،
تهیه میکرد. خانواده های بی بضاعت رو شناسایی میکرد و کمک هاش رو
وقتی توی کوچه و خیابون خلوت بود، خیلی پنهانی دم درشون میذاشت. زنگ
خونهشون رو میزد و سریع میرفت گوشهای پنهون میشد. تا اون رو نبینن.«
جواد که به اینجا رسید سکوت کرد. حس کردم بغضی گلویش را فشار میدهد.
فرح گفت: »خب داداش جواد بقیهاش.« جواد گفت: »بقیه نداره. آهان روی
بسته بندی کمک مینوشت از طرف امام خمینی.« من که حس کردم جواد
ادامــه دارد...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝