رمان گردان سیاهپوش
راوی( خواهر شهید)
قسمت پنجاه و چهارم
میشدند. حدود ده کیلومتر میدویدیم.
بعد از سازماندهی به اهواز رفتیم. به تیپ 27 حضرت رسول)ص( منتقل شدیم
و در گردان بالا به ً عنوان یک گروهان کامال قزوینی جا گرفتیم. مازاد بچه های
ما به گردان ابوذر رفتند. من در خدمت آقای سیاهپوش بودم که فرمانده ما بود و
من هم فرمانده دسته بودم.
کلیهی کارهای بدنسازی و دو و ورزش همان جا هم برگزار بود. یک گروهان
ً کاملا آمادهای داشتیم. قبل از عملیات بیشتر با سید بودم. ایشان خیلی شوخطبع
بود. علی رغم اینکه دانشجو بودند و قبل از اینکه با ما بیایند، فرمانده سپاه آبیک
هم بودند، با این حال همه چیز را رها کرده و به خط آمدند.
سید بسیار انسان خاکی و بیریایی بود. شبها اکثراً رزم شبانه داشتیم. سید
برای آنکه به بچهها روحیه بدهد، هر کاری میکرد. یک شب خودش را به خواب
زد و گفت من نمیتوانم بیدار شوم. دست و پای سید را گرفتیم و از چادر بیرون
آوردیم و جلوی بچهها روی زمین انداختیمش. همه خندیدند. بعداً سید به من
گفت که برای روحیه دادان به بچهها خودش را به خواب زده بود.
از عملیات فتحالمبین نکتهی قابل توجهی در ذهنم نیست. فقط به یاد دارم که
بعد از شهادت فرمانده گردان، ناصر فرمانده گردان شد. بین عملیات فتحالمبین
و بیتالمقدس به بچههای ما مرخصی دادند تا چند روزی به خانواده هایمان سر
بزنیم. در این فاصله یکی از دوستان به نام آقای طاهری را برای مدیریت تربیت
بدنی قزوین خواستند. وقتی مرخصیمان تمام شد و خواستیم به منطقه اعزام
شویم، آقای طاهری گفتند که دیگر نمیتوانند همراه ما بیایند. مسئولیت تربیتبدنی استان را به عهده گرفته بودند. سید با شوخی به ایشان میگفت که فلانی
بیا بریم. حیفه. الان دشمن گلولهای یک متری سر آدم میریزه، بعداً حسرت
یک گلولهی دو سانتی رو میخوری ها.
اعزام شدیم و عملیات بیتالمقدس شروع شد. این بار اخلاق سید خیلی با یک
ماه پیشش فرق می ً کرد. قبلا خیلی شوخ بود، ولی در این عملیات برعکس، خیلی
آرام و بیسروصدا شده بود.
جلال که به اینجا رسید، گفتم: »آره منم یادمه که وقتی ناصر اومده بود
مرخصی، خیلی اخلاقش عوض شده بود. خیلی آروم شده بود. یه جورایی مظلوم
شده بود و دائم توی فکر میرفت.« جلال گفت: »بله خواهر همه این رو میگن.
ً من هم متوجهش شده بودم. کاملا یادمه. فکر کنم خودش میدونسته که قراره
شهید بشه.«
برای جلال تعریف کردم که ناصر در مزار شهدا قبر خودش را به من نشان داده
بود. جلال باتعجب گفت: »کاش جلوش رو میگرفتی... البته ناصر به آرزوش
رسید. ما هستیم که بعد از گذشت ده سال هنوز داغش رو درون سینه مون حس
میکنیم.« سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و اشاره کردم که جلال ادامهی
خاطرات را بخواند.
ـ گردان ما آمادهی عملیات بود. از عملیات فتحالمبین دو خمپاره 60 به غنیمت
آورده بودیم. دوتا تویوتا هم داشتیم. شهید سیاهپوش ارتباطات شهری قوی
داشتند. با خودش دوتا تویوتا هم آورده بودند. امکانات ما خوب بود. عصر شب
عملیات بود که قرار شد از شرق کارون به غرب حرکت کنیم. شهید سیاهپوش
ادامه دارد.....
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝