یک روز با حاج قاسم به سرکشی مناطق مرزی رفتیم. برجکی بود، بنام برجک نادرشاه. پیاده شد با تک تک سربازان دست داد. بعد هم گفت: برید غذاتونو بیارید. رفتند و غذایشان را آوردند. نشست کنار برجک و همراه آنها غذا خورد. فرمانده پاسگاه گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه. رفتم پیشش. - کسی چیزی گفته؟ اتفاقی افتاده؟ - نه گریه ام به حال خودمه. فرمونده قرارگاه قدس با درجه سرتیپ تمامی میاد و با این بچه ها غذا می خوره، غذاهاشونو کنترل می کنه لباساشونو نگاه می کنه، گردن هاشونو نگاه میکنه، انگار نه انگار که فرمونده است. 📚: هزارو دوازدهمین نفر 🌷 @rafiq_shahidam96