اسم رو کتاب رو خوندم:"سلام بر ابراهیم" صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم:چقدره قیمتش؟ بدون اینکه نگام کنه گفت:اون آقا حساب کردن رد نگاهشو گرفتمو رسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیمو برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادمو برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردو برام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بودو پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره برو رو صندلیت دیگه. محمد:نه اشکالی نداره چشمامو بستمو یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشمو حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتمو نشستم سر جامو با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترشو تو سفرهایی که اومده بودم شنیدم. فاطمه: محمد بالاخره اومدو نشست رو صندلیش حاج آقا برامون حرف میزد. از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت:شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین. این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شدو نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شدو خواست بره که صداش زدم:آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم:من بابت حرفام شرمندم خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشینید سر جاتون! محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست. سر جاش که دوباره گفتم:آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد. فاطمه:بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت:خواهش میکنم سرم رو چرخوندمو از پنجره به بیرون زل زدم ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم. محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدمو رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیمو یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت:داداش نمیای؟ محمد:شما برید منم میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بودو فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم:چیشده چرا نمیاین؟ ریحانه:کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد‌ بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت:ای وای پاره شد!!!؟ فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکردو تو دستش میریخت گفتم:خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید. به حرفم توجهی نکردو همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدمو رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفتو کشید توجه اطرافیان جلب شدو زدن زیر خنده اخمام رفت توهم از کنارشون گذشتمو رفتم جلوتر پیش محسن. فاطمه: زدم رو پیشونیم تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیمو راوی شروع کرد به روایت گری... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin