#ناحله💕
#پارت_صد_و_هشت_108
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت رو که خوندیم با بچه ها رفتیمو یه گوشه روی خاک ها نشستیم دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن ولی وقتی جواباشو تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمینو جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکهاو لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرمو بالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبمو بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کردو گفت:تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟محسن کیک رو گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن شوکه شده بودو انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن محمد بلند شدو همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن و فقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستمو کشید ریحانه بلندم کردو تند تند به جمعشون نزدیک شدو گوشیشو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکشو خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود دور هم نشستن دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمعو فوت کرد یکی گفت:عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه.
یکی دیگه گفت:آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز بیست و هفت سالت شده جهت اطلاع عرض کردم.
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت:راست میگن آقا محمد درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه دینت رو کامل کن پسر
محمد خندیدو در جوابشون گفت:ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مِهرَمو به دلش بندازه اگه قسمت نبودو نشد حداقل مِهرِشو از دل من بیرون کنه بیشتر از قبل دلم گرفت تصمیمم رو گرفته بودم مامانم درست میگفت آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی؟ منم آدم درستی بودم؟نگاهمو ازشون گرفتمو دورشدم نشستم رو زمینو پاهامو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم چند بار اینو گوش دادمو هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم دستمو توخاک فرو بردمو یاد حرف راوی افتادم که میگفت:
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا؟استوخوناشونو بردن گوشتشون اینجاست پوستشون اینجاست خونشون....)
دوباره گریم گرفت با احساس قدم هایی اشکامو پاک کردم ریحانه بود که گف:فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالاو با صدای گرفته گفتم:آره
ریحانه:چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هامو آروم برمیداشتمو پامو به زمین نمیکوبیدم همه پخش شده بودندو بعضیا به اتوبوس برمیگشتن محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح رو کنارش گذاشتم یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدمو به اتوبوس برگشتم سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
محمد:
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارمو از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیمو بگیرم خیلی تغییر کرده بود سربه زیرو کم حرف شده بود اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود کم کم داشت شبیه اسمش میشدو من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بودو تسبیح جدید کنارش لبخند زدم حس خوبی داشتم از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلمو زدم به دریاو ریحانه رو صدا زدم اومد کنارم دستشو گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود به چشماش نگاه کردمو گفتم:من باید یه چیزیو بگم بهت
ریحانه:اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
محمد:نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
محمد:ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفتو گفت: دیگه چیشده؟یاحسین بازم مصیبت؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍
eitaa.com/rahSalehin