* 💞﷽💞 قسمت ۸۵ (آخر) سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو😍 امیر: ساراجان انتخاب چه سخته - اره واقعا، یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه امیر: سارا جان همین و ببریم 😊 منم قبول کردم اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی ☺️ ( من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتماً ۵ سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود 😄 تونستیم مجوزش و بگیریم ) رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه آخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود واییی قیافه اش دیدنی بود 😂 اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بزاریم 😍 واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما عشقمونو بیشتر از قبل کرد . وضو گرفتیم و به شکرانه این هدیه خدا ،سجده شکر به جا آوردیم 🌺خدایا به خاطر همه چیز شکرت🌺 🌺پایان رمان واقعی نگاه خدا🌺 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin