* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت164
✍
#میم_مشکات
یک هفته دیگر هم گذشت. چون وضعیت سیاوش هنوز پایدار نشده بود دکتر توصیه کرده بود که چند روزی در بیمارستان بماند و پدر هم که دلهره پسرش را داشت بیشتر از دکتر مصر به این کار بود.
حال سیاوش رو به بهبودی می رفت. برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقت هایی که راحله یا خانواده اش می آمدند تنهایش می گذاشت.
روز های اول سیاوش گیج و منگ بود. در سکوت، به نقطه ای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بی فایده بود. هنوز حافظه اش به طور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت.
روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود:
-اینجا کجاست? چرا تاریکه?
سید روی صندلی تکان خورد:
-اینجا بیمارستانه!
-کی اینجاست?
- منم سیاوش جان
- شما?
-خسته نباشی پسر! حالا دیگه پرفسور فتحی رو یادت نمیاد?
سیاوش ساکت شد و در ذهنش به دنبال نشانه ای از این پروفسور فتحی گشت:
-چیزی یادم نمیاد! سرم درد میکنه
-کم کم یادت میاد... سر دردت هم بخاطر دارو هاست.. خوب میشه
سیاوش که فکر میکرد پروفسور فتحی اسم واقعی همراهش باشد گفت:
-حالا چرا توی تاریکی نشستیم پروفسور? چراغو روشن کن
سید که هم خنده اش گرفته بود و هم این گیجی و کوری ناراحتش میکرد، لبخند تلخی زد، دستش را روی دست سیاوش گذاشت و گفت:
-تو تصادف کردی سیا... تقریبا دو ماهی بیهوش بودی! بخاطر تصادف ممکنه یه مدت بیناییت مشکل داشته باشه
سید دلش نیامد بگوید که نابینا شدی ولی سیاوش خودش این کار را کرد:
-یعنی کور شدم?
سید دید نمیتواند امید واهی بدهد:
-هنوز معلوم نیست... شاید اره، شاید نه
سیاوش کمی ساکت ماند بعد پرسید:
-تو باید دوست من باشی که اینجوری صدام میزنی یا شاید برادرم!!
-من دوستتم... ۱۵ ساله که رفیقتم
سیاوش با اینکه نمیدید سر چرخاند سمت سید:
- پس چرا چیزی یادم نمیاد! اسمت چیه?
-صادق! الان چیا یادته?
- تقریبا هیچی! فقط یادمه خوردم به یه چیزی و بعد توی سرم احساس درد داشتم... فقط همین
سید فکر کرد برای امروز کافی ست:
-خب، فعلا استراحت کن
چند روزی به همین منوال گذشت. سیاوش کم حرف شده بود و بیشتر در خودش بود. همه می آمدند و می رفتند اما سیاوش واکنش چندانی نداشت. کم کم حافظه اش بهتر شد اما شوک حاصل از نابینایی برایش سنگین بود.
دو شنبه عصر بود که راحله وارد اتاق شد.
راحله وقتی دید سیاوش خوابیده، پایین تختش ایستاد، کمی نگاهش کرد. بعد رفت سمت پنجره، و به خیابان روبرویش خیره ماند. هنوز هوا خیلی سرد نشده بود. پنجره را باز کرد تا هوای اتاق عوض شود. باد ملایمی شروع به وزیدن کرد. یاد شعری افتاد که روز اول نامزدی شان سیاوش برایش خوانده بود. زیر لب زمزمه کرد:
-باد بر میخیزد... باد وزیدن آغاز کرد
داشت شعر را میخواند که یکدفعه صدای سیاوش را شنید که همراهش داشت شعر را میخواند. خودش ساکت ماند و سیاوش چند مصرعی را خواند. بعد ساکت شد و گفت:
-این شعرو یادمه!
راحله خندان کنار تخت امد، روی لبه تخت نشست:
-حالا که یادته برام میخونی?
سیاوش کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به خواندن و راحله چشم دوخته بود به چشمان دریایی رنگ سیاوش که حالا باز بود اما ...
چقدر خوشحال بود که سیاوش دوباره حرف میزد.
نعمت هایی در زندگی هستند که برایمان روزمره شده اند. تا از دستشان ندهیم نمیفهمیم که با وجود بدیهی بودن چقدر بزرگند و مورد نیاز.
راه رفتن، حرف زدن، دیدن... اموری که فکر میکنیم چون به راحتی از آنها استفاده میکنیم همیشگی اند و یا نیار به قدر دانی ندارند... و چه اشتباه بزرگی!
کافی ست فرزندمان یک روز نتواند اسممان را صدا بزند یا مجبور باشیم چند هفته ای با عصا راه برویم! آن وقت است که میفهمیم نعمت های زندگیمان چنان بی شمارند که تک و توک نداشته هایمان اصلا به چشم نخواهند آمد. اتفاقی که این روزها واژگونه است و همه اندک چیزهای نداشته هایشان را میبینند نه نعمت های بی شمار را...
وقتی شعر تمام شد، سیاوش کمی سرش را خم کرد تا بهتر بشنود:
-هنوز اینجایی?
راحله دستان سیاوش را در دست گرفت اما چیزی نگفت.
- چرا چیزی نمیگی?
- چی دوست داری بشنوی?
سیاوش کمی فکر کرد:
-من بعضی چیزارو یادم نمیاد. چرا اینجام?
راحله لبخندی زد:
-از اول اولش بگم?
- اگه جالبه آره!
و راحله شروع کرد به گفتن داستان برای سیاوش. از اول اولش !!
وقتی قصه کوتاه آشنایی و زندگیشان تمام شد سیاوش گفت:
- و حالا تو میخوای با یه مرد کور زندگی کنی?
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍
eitaa.com/rahSalehin