* 💞﷽💞
#مُشکین80
توی همون روزها بود که فهمیدم فاطمه بارداره و شوهرش اجازه نمیداد زیاد با خونهی پدر و مادرش رفت و آمد نداشته باشه و همین باعث دلتنگیم شده بود.
معلم نهضت ازم میخواست تا به شهر برم و دورهی جدید سوادآموزیم رو شروع کنم ولی اونقدر اونروزها دلمرده و یکنواخت شده بودم که میلی نداشتم و دنبالش رو نگرفتم.
همچنان همراه ماهبانو بودم و مریم رو هم با خودم میبردم.
اون دو ساعت بهترین زمان هر روزهم بود و انس با قران عجیب دل رو آروم میکنه.
محمدرضا با فرخندهسادات عجیب خو گرفته بود و با مادربزرگش همراه بود.
حوالی عصر بود و علی توی حیاط با عماد ایستاده بود و منتظر بود تا پدر و مادرش رو برای شام به خونهش ببره.
- داری میری یزد، معصوم رو هم ببر پیش یه دکتر متخصص.
من از تنها بودن با عماد اونهم با اون فاصله واهمه داشتم و حتما حرف علی طبق برنامهی عماد بود تا راهی برای حرف زدن و توضیح پیدا کنه.
- من چیزیم نیست داداش. خدا رو شکر دیگه حالم بد نشد.
نگاه ملتمس عماد رو دیدم که پدرش رو نشونه داشت و حاج بابا اما ابرو بالا انداخت و از دیدم مخفی نموند.
این بار فرخنده سادات گفت:
- خوب برو معصوم، بچهها پیش من بمونن. یه نصفه روزه میری و خیالت راحت میشه، چند روز پیش مادرت رو توی مسجد دیدم. میگفت، اگه عماد نمیتونه و سرش شلوغه بگم داداشهاش ببرنش اصفهان پیش یه دکتری چیزی
اونها فکر میکنن عماد به تو بیتوجهه نمیدونن خودت نمیخوای. صورت خوبی نداره تو فامیل و آشنا. میگن پسره بیخیال زنش شد.
- من چیزیم نیست فرخنده سادات.
با عماد هم جایی نمیرم.
عصبی شده رو گردوندم و خواستم به سمت اتاق خودم برم که عماد گفت:
- آخه بابد بفهمیم این چه دردیه که دامنگیرت شده.
طعنهوار گفتم:
- ممنون که به فکر منی اما درد من، درمون نداره.
سکوت بود و من به اتاقم رفتم و میشنیدم صدای سرزنش حاجبابا رو که مثل همیشهی این چند وقت عماد رو نشونه گرفته بود.
دقایقی بعد علی به همراه حاجبابا و فرخندهسادات رفتند و عماد هم به سمت پلهها رفت.
سفرهی شام رو جمع کرده بودم و ظرفها رو میشستم و مریم منتظر پدرش بود تا بنا به قولی که بهش داده به خونهی علی برن.
ناگاه از صدای برخورد چیزی با زمین و شکستنش چنان جا خوردم که نفسم توی سینه حبس شد. سراسیمه به سمت اتاق بچهها دویدم و دیدم که اونها هم ترسیده به من نگاه میکنن. صدای داد و بیداد و فریاد مرجان تموم فضای خونه رو گرفته و عماد، عصبی و پشت سر هم با تموم حرصش میگفت:
- خفه شو تا خفهت نکردم مرجان، دهنت رو ببند.
✍🏻
#مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍
eitaa.com/rahSalehin