✍سید پابرهنه معلم شهید سید حمید میرافضلی به روایت مادرش بی بی فاطمه قسمت سوم... 🔹به همه شان می گفتم چیزی از خودشان کم نگذارند دوست می داشتم بچه هام کمتر از مردم نباشند حمید هم از لباس خوب بدش نمی آمد بیشتر می خواست رخت آدم وار برش باشد. 🔸از وقتی رضام شهید شد حمید دیگر دل به هیچ چیز نداد مشوقش را از دست داده بود رفت تو کارهای تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها وقتی هم که از تربیت معلم آمد قبول نکرد کیف دست بگیرد و برود سر کار رفت یک دوره ی چریکی دید و رفت جنگ رخت و لباسش را هم می آورد می داد بچه ها بشویند یا بدوزند. 🔹می گفتم این که دیگر جا برای وصله ندارد می گفت من نمی دانم این باید دوخته بشود می گفتم نخ همرنگش را نداریم می رفت خودش نخ را می خرید و می آورد یادم می آید یک لباس داشت که روی سینه اش سوراخ شده بود بافندگی بلد نبودیم و می گفتیم نمی توانیم می گفت بدهید به یک بلد رفت نخ کاموا هم خرید و مجبورمان کرد لباس را دوخت و دوز کنیم دست بر قضا با همین لباس هم به شهادت رسید. 🔸یک جا بند نمی شد این آخرها دیگر به خورد و خوراک و رخت خودش نمی رسید تا می فهمید کسی مستحق است می برد کمک می کرد. 💢منبع کتاب جای پای هفتم... کانال راه سلیمانی @rahe_solymani https://eitaa.com/joinchat/315491254C27c6ad2c2b