« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم » صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت « عزیز زیبای من » 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است. 🔹فصل اول 🔸صفحه:۳۵و۳۶ راوی: خانواده محترم شهید حاج قاسم سلیمانی بالاخره یکی را انتخاب کرد وبعد از تأیید زینب همان را پوشید. انگار یکدفعه چیزی یادش آمده باشد، رو به زینب گفت: «بابا، ای کاش با پور جعفری صحبت کنی این سفر رو با من نیاد.» زینب با تعجب نگاهش کرد وگفت: «اِوا! مگه می شه با شما نیاد؟! اصلا اگه نیاد، ما خیالمون راحت نیست!» «من که دارم دو روزه می رم وبر می گردم. حسین پیش شما باشه، نیازی نیست بیاد. من دلم راضی نیست این سفر رو با من بیاد.» چند وقتی بود که همسر آقای پور جعفری کسالتی داشت. حاجی از اینکه آقای پورجعفری به خاطر او وسفرهایی که دارد، کمتر می تواند به خانواده اش سر بزند، خیلی ناراحت بود. برای همین اصرار می کرد که او نیاید و به خانواده اش برسد. زینب اصرارهای پدرش را که دید، به اجبار رفت پایین. باآقای پورجعفری سلام واحوال پرسی کرد وگفت: «می شه این سفر رو پیش ما بمونین وبا بابا نرین؟!» آقای پورجعفری با تندی نگاهش کرد وگفت: «نه زینب! این چه حرفیه می زنی؟! مگه من می تونم حاجی رو توی بیابون ها رها کنم؟! من نمی تونم حاجی رو تنها بذارم. باید حتما کنارش باشم.» «آخه بابا می گه این دفعه زود بر می گرده. حالا شما بمونین ونرین.» «نه، اصلا حرفش رو هم نزن!» «آخه بابا خیلی نگران خانم شماست.» آقای پورجعفری این را که شنید، بدون هیچ مکثی گفت: «همه ی زندگی ام فدای حاجی! به حاجی بگو اصلا ذهنش رو درگیر این مسائل نکنه.» زینب که دید راضی نمی شود، آمدبالا. رو به پدرش کرد وگفت: «اصلا قبول نمی کنه!» حاجی سری تکان داد وچیزی نگفت. انگار در دلش خدا خدا می کرد که چیزی پیش بیاید و او نتواندبا حاجی برود. پورجعفری چهل سال بود که همراه حاجی بود. حاجی همیشه به همه می گفت: «این حسین، عین مادر، مراقب منه.» کانال راه سلیمانی @rahe_solymani https://eitaa.com/joinchat/315491254C27c6ad2c2b