─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
❇️ تشرفات
💠 تشرف مرحوم آیت الله حاج شيخ محمد تقی بافقي به محضر امام زمان ارواحنافداه
📖 در کتاب گنجینه دانشمندان، جلد سوم، صفحة ششم، آمده است که، او بنابه دلایل چهارگانه تشیع، معتقد بود راه ملاقات با امام زمان(عليه السلام) باز است، به علاوه آنکه بهترین دلیل بر امکان چیزی، وقوع آن چیز است. مؤلف کتاب پس از نقل مطالبی، چند حکایت را از مرحوم بافقی نقل می کند که یکی از آن حکایات این است:
📌 عالم عامل، عابد زاهد، مرحوم حجت الاسلام ملا اسدالله بافقی ـ برادر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی ـ در ماه صفر ۱۳۶۹ قمری، برایم چنین حکایت کرد:
✍ برادرم مکرر به خدمت حضرت ولی عصر (عليه السلام) مشرف شده، قضایا را به من میگفت، لکن سفارش کرده بود که تا من زندهام آنها را برای کسی نقل نکنم.
ولی حالا که از دنیا رفته برای شما چند حکایت از آن سرگذشتها را نقل میکنم؛ از جمله اینکه میگوید:
✍ قصد داشتم از نجف اشرف، پیاده به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (عليه السلام) مشرف شوم.
👈 فصل زمستان بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم، کوهها و درههای عظیمی سر راهم بود و برف بسیاری هم باریده بود.
👈 یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوهخانهای رسیدم، که نزدیک گردنهای بود. با خودم گفتم امشب را در این قهوهخانه میمانم و صبح به راه ادامه میدهم.
👈 وارد قهوهخانه شدم و دیدم جمعی از گروههای یزدی در میان قهوهخانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمارند.
با خودم گفتم خدایا، چه کنم؟
اینها را که نمیشود نهی از منکر کرد.
من هم که نمیتوانم با آنها مجالست کنم.
هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است.
🔹 همینطور که بیرون قهوهخانه ایستاده بودم و فکر میکردم، کم کم هوا تاریک می شد، صدایی شنیدم که میگفت:
✍ «محمد تقی بیا اینجا».
🔸 به طرف آن صدا رفتم، دیدم شخصی با عظمت زیر درخت سبز و خرمی نشسته و مرا نزد خود میطلبد.
🔹 نزدیک او رفتم، سلام کرد و فرمود:
✍ «محمدتقی آنجا جای تو نیست».
🔸 من زیر آن درخت رفتم، دیدم در حریم این درخت هوا ملایم است و کاملاً میتوان در آنجا استراحت کرد و حتی زمین زیر درخت، خشک و بدون رطوبت است ولی بقیة صحرا پر از برف است و سرمای کشندهای دارد.
به هر حال شب را خدمت آن شخص بزرگ که با قرائنی متوجه شدم حضرت بقیة الله ـ ارواحنا فداه ـ است، بیتوته کردم و آنچه لیاقت داشتم استفاده کنم، از آن وجود مقدس استفاده کردم.
🔹 صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند:
هوا روشن است برویم.
🔸 من گفتم: اجازه بفرمایید من همیشه در خدمتتان باشم و با شما بیایم.
🔹 فرمودند: «تو نمیتوانی با من بیایی».
🔸 گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟
🔹 فرمودند: «در این سفر دوباره تو را خواهم دید و من نزد تو میآیم. بار اول در قم، و مرتبة دوم نزدیک سبزوار تو را ملاقات میکنم. و ناگهان از نظرم غایب شدند!
✍ من به شوق دیدار آن حضرت تا قم سر از پا نشناخته به راه ادامه دادم تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه(سلام الله عليها) و وعدة تشرف به محضر آن حضرت در قم ماندم، ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!!
از قم حرکت کردم و فوقالعاده از این بیتوفیقی و کم سعادتی، متأثر بودم تا آنکه پس از یک ماه، به نزدیک شهر سبزوار رسیدم. همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم چرا خلف وعده شد؟!! من که در قم آن حضرت را ندیدم و این هم شهر سبزوار، باز هم خدمتش نرسیدم.
👈 در همین فکرها بودم که صدای پای اسبی شنیدم، برگشتم دیدم حضرت ولی عصر ـ ارواحنا فداه ـ سوار بر اسبی هستند و به طرف من تشریف میآورند. به مجرد آنکه چشمم به ایشان افتاد ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم.
🔸 گفتم: آقاجان وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم ولی موفق نشدم!!
🔹 فرمودند: «محمدتقی ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو آمدیم، تو از حرم عمهام حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسئلهای میپرسید، تو سرت را پایین انداخته بودی و جواب او را میدادی. من در کنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی و من رفتم».
💚
#امام_زمان_علیهالسلام
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─