─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🔅 ✍ رسم بندگی بیاموز 🔹درويشی بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می‌ديد كه جامه‌های زيبا و گران‌قيمت بر تن دارند و كمربندهای ابريشمين بر كمر می‌بندند. 🔸روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! بنده‌نوازی را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم. 🔹زمان گذشت و روزی شاه، خواجه را دستگير كرد و دست‌وپايش را بست. می‌خواست ببيند طلاها را چه كرده است؟ 🔸هرچه از غلامان می‌پرسيد آن‌ها چيزی نمی‌گفتند. 🔹يک ماه غلامان را شكنجه كرد و می‌گفت: بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را می‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون می‌كشم. 🔸اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می‌كردند و هيچ نمی‌گفتند. 🔹شاه آن‌ها را پاره‌پاره كرد ولی هيچ‌يک لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. 🔸شبی درويش در خواب صدايی شنيد كه می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─