🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_بیست_و_پنجم 🎬 از دوسال پیش , گاهی اوقات شبحی از, اجنه اطراف بع
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 برای آقای محمدی؛ همه چیز را نوشتم, اما از آتیشی که دیدم چیزی نگفتم ,اخه می‌ترسیدم باور نکنه مسخرم کنه. بابا از سرکار اومد, بهش گفتم چی شده و... بابا گفت: دخترم دوباره مشکل برات درست میشه‌هاا گفتم: بابا تو سفر کربلا با امام حسین علیه‌السلام عهد کردم تا اینا را رسوا نکنم از پا ننشینم, الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده. با این حرفم, اشک تو چشمای بابا حلقه زد و دیگه مخالفتی نکرد. شب بابا آمد تو خونه و یک کاغذ داد بهم وگفت: آقای محمدی داده برات. کاغذ و بازکردم, بعداز سلام و علیک , اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم و اونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم. آقای محمدی نوشته بود: باهاشون همکاری کن و طوری برخوردکن که باهاشون هم عقیده هستی. و هیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره ,خدا حامیت هست و بعد از خدا ما هم برای محافظت از شما ,نامحسوس مأمور می‌زاریم. فقط تا میتونی تو دلشون جا کن و تو عمق انجمن‌شون نفوذ کن... فردا رفتم دانشگاه, مثل قبل عادی بود, اما با معینی تماس نگرفتم, دوست داشتم یه چند روز بگذره تا فک نکنه نقشه‌ای درسر دارم. بعد از کلاسا رفتم دفتر ابراهیمی, استاد تا من را دید گفت: دختر تو. اعجوبه‌ای, یکی از فرمولات را بررسی کردم, تا اینجا که اشکالی نداشته, اگر بخواهی با دکتر معینی روش کار کنیم؟؟ گفتم: استاد اگر امکان داره خودتون بررسی کنید. استاد: مشکلی نیست, حتماً... میخواستم برم خونه, بابا دو ماهی, بود برای من, پراید خریده بود , تا آمدم سوار بشم دیدم ,اه دو تا چرخش پنجره... حالا چیکار کنم؟! کدوم نامردی اینا را پنچر کرده؟ من که پنچرگیری بلد نیستم ,بعدشم یه زاپاس بیشتر ندارم. همینطور که با خودم کلنجار می‌رفتم, دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه.. با خودم گفتم: اراذل و اوباش, لااقل از همین چادرم شرم کنید... دیدم نه بابا ,بوق ماشین را سوخت, می‌خواستم بهش تند بشم و دعواش کنم ,تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش. سرم را انداختم پایین و گفتم: ببخشید یکی ماشینم را پنچر کرده... معینی: خوب بهتر, یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم... گفتم: نه ممنون, تاکسی میگیرم... معینی: خواهش میکنم خانم سعادت , تشریف بیارید , می‌رسونمتون. من که از خدام بود زودتر ته و توی ماجرا را در بیارم. با کلی خجالت سوار شدم. و معینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد و راه افتادیم... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─