─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صدم 🎬
ماشین به سمتی نامعلوم شروع به حرکت کرد، دو تا مرد ناشناس اصلأ حرفی نمیزدند و این من را میترساند با خودم هزار تا فکر کردم، نکنه میخوان بدزدنم و کلی پول بابت من از ابوعلی بگیرند؟؟ نه نه پدرم که همچی پولهایی ندارد .... شاید از این تکفیریها باشن که تازگیا علم شدن... نه بهشون نمیاد...شاید...
نیمههای مسیر بودیم که یکی از مردهای ناشناس چشم بندی به چشمانم زد، خیلی ترسیده بودم و به خودم جرات دادم و پرسیدم: من را کجا میبرید؟ این کارا برای چیه؟ چکارم دارید؟ تنها جوابی که دادند گفتند: نگران نباش به زودی میفهمی...
ماشین ایستاد، پیاده شدیم و دو طرف من را گرفتند و وارد ساختمانی شدیم، بالآخره داخل یک اتاق، چشم بند را از چشمام باز کردند، اتاقی بود سه در چهار که دو تا صندلی و یک میز و یک فایل سه طبقه داخلش بود والسلام.
یه ربع از موندنم تو اتاق گذشته بود که یک آقاهه با ریش و سیبل نه از نوع داعشیش... از اون خوشگلا ... اومد روبروم نشست، دست دادیم و سلام علیکی کردیم و گفت: امیدورام رفتار برادرا باهات ملایم بوده و به شما برنخورده باشه، راستش، اصول کار ما همینه، شرمنده اگر بهتون بد گذشته.
من که لحن ملایم و دوستانه این آقا آرومم کرده بود لبخندی زدم و گفتم: حالا با این بند و بساط چکارم داشتین؟ اصلأ شما کی هستین؟
آقاهه: حالا آشنا میشیم، اول شما سؤالات من را جواب بده بعدش... هفته پیش داخل دانشگاه شما با یک جوان یهودی درگیر شده بودین؟
پیش خودم گفتم وای من، این هارون دمش به اون بالاها وصله، برای یک دعوای کوچولو من را به کجا کشونده، با احتیاط گفتم: آره، برای چی میپرسین، قتل که نکردم، یه زد وخورد دانشجویی بود دیگه😊
آقاهه: برای ما مهمه....چرا؟؟ دلیلش چی بود؟؟
من: دلیل شخصی بود آخه همه ما را با هم اشتباه میگرفتند و من این را دوست نداشتم، من از بعثیا بیزارم حالا فک کن ملت فکر کنن من گرایشات بعثی دارم و...
برای همین یه کم ادا و حرکاتش را درآوردم اونم سر صحنه رسید و ما هم از خدا خواسته زدیم و خوردیم تا این بحث شباهت همین جا تمام بشه و...
آقاهه لبخندی زد و گفت: ....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─