─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
❇️ علی ابن مهزیار کیست؟
💠 ایشان در قرن سوم هجری قمری زندگی میکرد و از فقها، محدثان و دانشمندان معروف شیعه و از اصحاب امام رضا، امام جواد، امام هادی و امام حسن عسکری (علیهمالسلام) بوده و در برخی از مناطق، بخصوص در اهواز به عنوان نمایندهٔ امام بوده است.
✍ من ۲۰مرتبه به حج مشرف شدم و در تمام این سفرها، قصدم دیدن مولایم
#امام_زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) بود.
ولی در این سفرها، هر چه بیشتر تفحص کردم کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم.
وقتی که دوستان عازم مکه بودند، به من گفتند مگر امسال به مکه مشرف نمیشوی؟ گفتم: نه، امسال گرفتاریهایی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.
شبی در عالم خواب شنیدم کسی میگوید:
ای علی بن ابراهیم!
خداوند به تو فرمان داده که امسال را نیز حج کنی.
با امیدی به دنبال وسائل سفر رفتم، وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند، ولی به آنها از علت تغییر تصمیمم چیزی نگفتم.
موسم حج فرارسید و با دوستان به آهنگ حج، رهسپار مدینه شدم. در آنجا نیز پیوسته در اینباره فکر میکردم تا آنکه به قصد مکه از مدینه خارج شدم.
به سرزمین جُحْفِه رسیدم و یک روز در آنجا ماندم. در مسجد نماز گزاردم، سپس صورت به خاک نهاده و برای تشرف خدمت امام زمان (علیهالسلام) به درگاه خداوند متعال دعا و تضرع فراوان کردم.
شبی در مطاف، جوان زیبا و خوشبویی را دیدم که به آرامی راه میرود و در اطراف خانه خدا طواف میکند.
برخاستم و به جانب او رفتم.
وقتی متوجه من شد، پرسید اهل کجایی؟
گفتم عراق
پرسید کدام عراق؟
گفتم اهواز
پرسید: خصیب (ابن خصیب) را میشناسی؟
گفتم: خدا او را رحمت کند از دنیا رفت.
گفت: خدا او را رحمت فرماید. شبها را بیدار بود و بسیار به درگاه خداوند مینالید و اشکش پیوسته جاری بود.
آنگاه پرسید: علی بن ابراهیم مهزیار را میشناسی؟
گفتم بله خودم هستم.
گفت: ای ابوالحسن! خدا تو را حفظ کند.
علامتی را که میان تو و امام حسن عسکری (علیهالسلام) بود، چه کردی؟
گفتم نزد من است.
گفت آن را بیرون آور.
پس دست در جیب کردم و آنرا در آوردم.
موقعی که آنرا دید نتوانست خودداری کند و دیدگانش پر از اشک شد و زار زار گریست، به طوریکه لباسهایش از سیلاب اشک، تر شد.
آنگاه فرمود: ای پسر مهزیار! خداوند به تو اذن میدهد. به محل اقامت خود برگرد، و با رفقایت خداحافظی کن، و چون شب فرا رسید، به جانب «شعب بنی عامر» بیا که مرا در آنجا خواهی دید.
من با خوشحالی به منزل رفتم، و وسائل سفر را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نمودم و گفتم برایم کاری پیش آمده که باید چند روزی به جایی بروم.
وقتی شب شد جهاز شتر را محکم بسته و سوار شدم تا به شعب بنی عامر رسیدم.
دیدم همان جوان ایستاده و مرا صدا میزند: ای ابوالحسن! نزد من بیا.
وقتی نزدیک وی رسیدم، به من گفت پیاده شو تا نماز شب بخوانیم.
پس از نماز شب، امر فرمود سجده کنم و تعقیب بخوانم.
سپس سوار شدیم و راه افتادیم تا طلوع فجر دمید، پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم.
وقتی که نمازش را تمام کرد سوار شد و به من هم دستور داد سوار شوم. با وی حرکت نمودم تا آنکه قلّهٔ کوه طائف پیدا شد. هوا قدری روشن شده بود.
پرسید آیا چیزی میبینی؟
گفتم: آری! تل ریگی میبینم که خیمهای بر بالای آن است و نورِ داخلِ آن، تمام صحرا را روشن کرده است!
گفت: بله درست است، منزلِ مقصود، همان جاست. جایگاه مولا و محبوب ما، در همان جا قرار دارد.
سپس گفت: بیا برویم.
وقتی مسافتی از راه را رفتیم، گفت پیاده شو که در اینجا سرکشان ذلیل و جباران خاضع میگردند.
گفتم شترها را چه بکنیم؟
گفت: اینجا حرم قائم آل محمد (ﷺ) است. کسی جز افراد با ایمان بدینجا راه نمییابد،
و هیچ کس جز مؤمن از اینجا بیرون نمیرود.
مهار شتر را رها کردم.
به من دستور داد تا در بیرون چادر توقف کنم. وقتی برگشت، گفت: داخل شو که در اینجا جز سلامتی چیزی نیست.
بشارت باد به تو، اذن دخول صادر شد.
حضرت فرمودند:
✨ ای ابوالحسن!
ما شب و روز منتظر ورودت بودیم، چرا این قدر دیر نزد ما آمدی؟
عرض کردم: آقای من! تاکنون کسی را نیافته بودم که دلیل و راهنمای من به سوی شما باشد.
فرمودند: آیا کسی را نیافتی که تو را دلالت کند؟!
بعد انگشت مبارک را به روی زمین کشیده و فرمودند:
✨ نه، لکن شماها اموالتان را فزونی بخشیدید، و بر بینوایانِ از مؤمنین، سخت گرفته، آنان را سرگردان و بیچاره کردید، و رابطهٔ خویشاوندی را در بین خود بریدید (صله رحم انجام ندادید) دیگر شما چه عذری دارید؟
گفتم: توبه! توبه! عذر میخواهم. ببخشید! نادیده بگیرید.
سپس فرمودند:
✨ ای پسر مهزیار! اگر نبود که بعضی از شما برای بعضی دیگر استغفار میکنید، تمام کسانی که بر روی زمین هستند، نابود میشدند به جز خواص شیعه؛ همانهایی که گفتارشان با رفتارشان یکی است.
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
@Raheroshan_khamenei