گلستان سعدی:یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود میخواهم اگر انعام فرمایی.
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و درمی چند.
پی نوشت: گیر یکمشت فواحش و دواعشی افتادیم که حتی حاضرند داغدار شوند ولی در مراسم عزای فرزندشان سگ درونشان را به جان ما بیاندازند و اگر خواستیم برای دفاع سنگ برداریم، سریعا زیر عیسی و موسی بزنند! جوری که اگر سنگ هم بزنی حتی اگر او اول زده باشد و به حکم دفاع مشروع که در حقوق بین المللی در همه جا یکسان است، باز هم محکومی! یاد حکایت آن حسودی افتادم که غلامی داشت و مجبورش کرد سرش را جدا کند و برای متهم کردن همسایه بر روی پشت بام آنها بیاندازد!
پس...مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان!