#روایت_ناب
🔶تا پانزده روز دیگه!...
💠چشمهای بی رمقش رو که باز کرد نگاهی به اطراف انداخت و بعد رو کرد به من و گفت:
دخترم ، فهمیدی کی اینجا بود؟
گفتم: نه مادر...
در حالی که خنده روی لباش نقش بسته بود، دوباره به چشام خیره شد و گفت:
من دیدمشون، یعنی اومده بودند به دیدنم.
پرسیدم: چه کسایی مادر؟
مثل کسی که آدمهای نادیده رو می دید پاسخ داد:
مگه ندیدیشون؟ محسن و محمد جواد رو می گم اومده بودند اینجا...
با شنیدن حرفهای مادر، گریه م گرفته بود...دستی به صورتش کشیدم و پرسیدم:
چیزی هم گفتند مادر؟
مادر دوباره چشمهای قشنگش را به چشمم دوخت و گفت:
اومده بودند من رو ببرند پیش خودشون، ازشون خواستم صبر کنند تا با شما خداحافظی کنم، بهم مهلت دادند یک مهلت چند روزه ،،، ۱۵روز بیشتر طول نمی کشه ... می رم پیش بچه هام...
🔷درست ۱۵روز بعد مادرم پر کشید و آسمونی شد. مطمئنم که حالا با حضور برادران شهیدم جمعشون جَمعه...
🔹به روایت خواهر شهیدان
محسن و محمدجواد یزدانی
🔶شرح عکس:
والدین شهیدان یزدانی
شادی روحشان صلوات
➕باشگاه خبرنگاران راهیان نور👇
@rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄