#روایتگری
سر مزارش نـشسته و توی حال
خـودم بـودم .
📝 جوانـی با ظـاهری خیـلی شیڪ
و امروزی آمـد نشست کنار سـنگ مزار فرزنـدم و شروع ڪرد به فاتحه خواندن
📝 پرسـید شمـا ڪه هستید؟
گفتم مادر شـهید هـستم؛ڪاری داشتید؟
گفت:
📝 من مشڪلی داشتم که این شهید برایم حل ڪرد .
گفتـم:چطـور مـادر؟
گفت:هـفته پـیش به گلـزار آمدم
دیدم آقـایی با عڪس شهید اینجا
نشسته است .
📝 من اصلاً علاقه و اعـتقادی به شهدا،
گلزار و این مسـائل نـداشتم .
📝 با خودم گـفتم اگر این شهید مشکل مرا حل ڪند پس معلوم است شهیدان حساب و ڪتابی دارند .
📝 همان شب شـهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمـد و رو به من ڪرد و گفت: چون به شهداء توسل ڪردی آمدم
تا مشڪل تو را حل ڪنم .
📝 برو خیالت راحـت باشد که مشکل تو کاملاً حل شـده و دیگر هیچ غصـهای نخـور .
📝 فردای آن روز مشڪلم حل شد .
از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم بر سر مزار پسر شـما میآیم .
🌹
#سردارشهیدعلیاکبرنظریثابت *
راوی:
#مادرشهید
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔
@Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄