|| سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بودنیروها وصیتنامه می نوشتند یا حلالیت می طلبیدند.📝 یک موقع دیدم از یکی از چادرها سرو صدا بلند شد و بعد يك نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و سنگ و کلوخ دنبالش اسماعیل از بچه های شر و شلوغ گردان بود که از دستشان فرار می کرد اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات کتک👊🏻 با هزار مکافات اسماعیل را زیر مشت و لگد نجات دادم👀😌 اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید.فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» گفتم: «چی شده اسماعیل؟تعریف کن!» اسماعیل گفت: «بابا اینها دیونه اند حاجی,بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.خدا با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟» خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟ هیچی نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم موقع برگشتن از شانس من قاطر، سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.» یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»🤢 و دوید پشت یکی از نخلها. اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود ثانیاً بچه ها گشنه بودند بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها،همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم راه افتادم که بروم سر کار خودم.اسماعیل ولم نمی کرد.گفتم: «دیگر چی شده؟» حاجی جون می کشنم نترس اینها به دشمنشان رحم می زنند.چه برسد به تو ماست فروش! تا اسماعیل ازمن جدا شد، بیسکویت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد.😁 • • ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]