#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره2
یه بار یه جلسه ی خواستگاری بود
مادر آقا پسر اول اومد منزل
منم لباس نو پوشیده بودم
مدام ازشون پذیرایی کردم و چند بار رفتم و اومدم
ایشونم چشم از من برنمیداشت
تا اینکه دفعه ی آخر مادرم با خنده ی وحشتناااااک اومدن آشپزخونه😆😆😆
گفتم چی شده
گفت واااااای آخرم یادت رفت مارک لباسرو که ازش آویزون بود بکنی😆😆😆
کل مدت مارک لباس از پشت سر من زیر موهام آویزون بود😂😂😂
بعد حالا بعدش اومدم بشینم روبروشون
دیدم کاغذ جوراب نوی مادرم هم روی میزه😆😆😆😆
یواشکی اونو برداشتم گذاشتم تو جیبم😂😂😂
خلاصه خوب شد نشد
کانون ازدواج متدینین راه روشن
@rahroshanezdevaj