یه بار یه جلسه ی خواستگاری بود مادر آقا پسر اول اومد منزل منم لباس نو پوشیده بودم مدام ازشون پذیرایی کردم و چند بار رفتم و اومدم ایشونم چشم از من برنمیداشت تا اینکه دفعه ی آخر مادرم با خنده ی وحشتناااااک اومدن آشپزخونه😆😆😆 گفتم چی شده گفت واااااای آخرم یادت رفت مارک لباسرو که ازش آویزون بود بکنی😆😆😆 کل مدت مارک لباس از پشت سر من زیر موهام آویزون بود😂😂😂 بعد حالا بعدش اومدم بشینم روبروشون دیدم کاغذ جوراب نوی مادرم هم روی میزه😆😆😆😆 یواشکی اونو برداشتم گذاشتم تو جیبم😂😂😂 خلاصه خوب شد نشد کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj