۱۱ یه اقا پسری یکسال پیش اومدن خواستگاری . قرار بود ساعت ۶ بعدازظهر با خانواده تشریف بیارن . ماهم تا قبل ۶ تمام کارها رو کردیم و منتظر. ساعت شد ۶:۳۰ نیومدن ، شد ۷ نیومدن . عرض کنم خدمتتون ساعت شد ۱۰شب زنگ خونمون زدن و اومدن .رفتیم تو اتاق با اقا پسر صحبت کردیم ولی مگه اقا ول میکردن یکساعت صحبتمون طول کشید و پاهای منم کاملا خواب رفت بود به شدتی که اصلا از زانو به پایین رو حس نمیکردم . وقتی صحبت تمام شد هرچی تعارف کردم اول شما بفرمایید اصلا قبول نکرد در نهایت مجبور شدم از دیوار کمک بگیرم تا جلو اقا پسر آبروم نره. فاصله ام تا در اتاق سه قدم بیشتر بود ، اما قدم دوم به سوم یهو پام از بی حسی کاملا پیچ خورد جوری که مهلت گرفتن دست گیره در اتاق رو پیدا نکردم و چشمتون روز بد نبینه با چادر یه دور پیج خوردم و با صدا بلندی ولو شدم رو زمین .حالا اقا پسر کجابود پشت من تو اتاق. اون لحظه بدترین زمان عمرم بود چون نمیتونستم نخندم. بنده خدا اقا پسر تا از اتاق رفت بیرون در رو بستم چند ثانیه خندیدم مامانم اومد کمکم از خنده من ، خنده اش گرفت بود نمیدونستیم چه کنیم چطور خودم رو جمع کنم. خلاصه به هزار زور تونستم جلو خودم رو نگهدارم .وقتی رفتم تو جمع پدرشون با جمله ای که گفتن باعث شدن باز خنده ام برگرده جمله این بود: برای سلامتی هر دوشون صلوواات . در اخر جالب اینکه نظر خانواده ایشون مثبت بود این خواستگاری خاطره ای شد که دیگه حواسم به مدل نشستنم تو خواستگاری هام باشه و یادم نره. @rahroshanezdevaj