#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۱۵
شش_هفت سال پیش یک بنده خدایی یکی از پسرهای هم محلی مان را بهم پیشنهاد داد و گفت دنبال دختر می گردد معرفی ت کنم؟! شناخت زیادی ازش نداشتم. فقط به واسطه اینکه تو محله، مغازه داشت، چند بار که از آن خیابان رد شده بودم، دیده بودم ش. حتی خرید هم ازش نداشتم.
با این حال پیشنهاد بنده خدای واسط را نپذیرفتم. گذشت و چهار_پنج سال بعد دوباره همان بنده خدا گفت: فلانی هنوز زن نگرفته! معرفی ت کنم؟! گفتم نع!
یک سال دیگر از این ماجرا گذشت و دوستان همسان گزینی راه روشن فرمی را برایم فرستادند و اجازه گرفتند برای معرفی کردن. من با توجه به اینکه در این چند سال ملاک هایم را تعدیل کرده بودم و تصمیم گرفته بودم سخت گیری نداشته باشم کلیت مشخصات فرم به نظرم مثبت آمد و قبول کردم تا فرایند معرفی طی شود. خواهر آقا پسر تماس گرفت و اطلاعاتی از ما گرفت. دادیم. بعد شروع کرد از برادرش گفت و محدوده سکونت شان را گفت! دیدیم عه! هم محلی هم هستیم! بعد گفت در فلان خیابان مغازه ی فلان دارد. دیدیم ای بابا! این که همان موردی که است که دو دفعه ی قبلی ردش کردیم. اما این بار موافقت کردم برای آشنایی و آمدند و صحبت کردیم و همین آبانی که گذشت عقدمان جاری شد!
الان با خودم می گویم حیف که شش_هفت سال با سخت گیری بی مورد زندگی مان را عقب انداختم! حیف...
@rahroahanezdevaj