۱۶ خاطره ای که میخوام بگم مربوط به خواهرمه برای خواهرم خواستگار اومده بود البته مادر آقا پسر با واسطه اومده بود که بعدا با پسرش بیاد خواهرم اومد داخل اتاق و بعد سلام و احوال پرسی روبروی مادر داماد نشست بعد از صحبتهای اولیه خواهرم بلند شد و گفت با اجازتون من برم تا بلند شد متوجه شد پاش خواب رفته😄 خلاصه نتونست روی پاش بایسته و خودش رو کنترل کنه 😄یکم لنگ لنگان جلو رفت اما چشمتون روز بد نبینه😥 دمپایی روفرشی از پاش در اومد و نزدیک بود بیفته 😂 دیگه نتونست دمپایی رو بپوشه دمپایی رو از رو زمین برداشت و دمپایی به دست از اتاق رفت بیرون😂😅 مادر داماد هم خیلیییی رسمییی اما شاید باورتون نشه با همین اوضاع😄 همین خواستگارش درست شد و با همین مورد ازدواج کرد😂😂 الان بعد گذشت چندسال هنوز میگه من موندم مادرشوهرم چجوری منو پسندید😄 @rahroshanezdevaj