❤️مهمان های عروسی ؛زائران اباعبدالله 🌹 ❗️عروس که بدون دسته‌گل نمی‌شود آقا؟! ✅با کاروان خوبی همسفر شده بودیم. این هم از الطاف امام حسین علیه السلام بود. تا متوجه شدند عروس و داماد هستیم. هر طور که می‌توانستند کمک‌مان کردند. طوری که اصلا احساس تنهایی نمی‌کردیم. همکاروانی‌ها را برای عروسی مان دعوت کردیم. «روز میلاد امام حسین، قبل از اذان ظهر، قرارمان بین الحرمین.» البته این تاریخ هم دست ما نبود چندباری تغییر کرد و آخر همانی شد که در تقدیر مان نوشته بودند. شب میلاد امام حسین(ع) بود. 👩‍❤️‍💋‍👨من چادر عروسم و همسرم لباس دامادی‌اش را به تن کرد و راهی حرم شدیم. فردا عروسی‌مان بود و هنوز نتوانسته بودیم گل فروشی پیدا کنیم. می‌گفتند گل فروشی سخت پیدا می‌شود و اگر هم بشود. قیمتش آنقدر بالاست که نمی‌شود خرید! 💔دلگیر بودم. زیارت که کردم ایستادم جلوی حرم امام حسین علیه السلام«آقای امام حسین من آمدم زیر سایه شما عروسی کنم. حالا می‌گویند اینجا نمی‌شود دسته‌گل پیدا کرد. عروس که بدون دسته‌گل نمی‌شود آقا؟!» هنوز یک ساعت نگذشته بود که خادم‌های گل‌آرایی حرم یک شاخه گل رز قرمز دادند🌹 دستم.«بفرمایید عروس خانم!»‌ اشک سر خورد روی گونه‌ام چه زود شنیده بود اباعبدالله حرف دلم را! همین کافی بود برایم اما اباعبدالله علیه السلام سنگ تمام گذاشت برایمان! همان شب به لطف خادمان غذای حضرتی نصیب مان شد. انگار دیگر روی ابرها بودیم. هر لقمه‌ای که می‌خوردیم می‌گفتیم شام عروسی از این بهتر؟! دمت‌گرم آقای امام حسین! چند لقمه خوردیم و بقیه‌اش را بین هم‌کاروانی‌ها تقسیم کردیم. 🕊فردا صبح حوالی ساعت 10 آماده شدیم. دل توی دل‌مان نبود. بلاخره داشتیم به آرزوی‌مان می‌رسیدیم. چادر عروسم را سر کردم و همسرم هم کت و شلوار دامادی‌اش را به تن کرد. چقدر ذوق داشتیم از دیدن هم در این لباس‌ها! 💞 در فاصله‌ای که آسانسور از طبقه سوم به لابی برسد چندین بار خداراشکر کردیم.«خداراشکر این‌طور عروسی گرفتیم...خداراشکر مهمان اباعبدالله شدیم.»🕊🌱 هم‌کاروانی‌ها در لابی منتظر‌مان بودند. پای‌مان را که از آسانسور گذاشتیم بیرون دست زدند و بعد صلواتی فرستادند. دلم گرم شد. گمان نمی‌کردم آدم‌هایی که دو سه روز بیشتر نیست که می‌شناسم‌شان چنین استقبالی از ما بکنند. خانم‌ها با سلیقه‌خودشان ظرفی از نبات و شکلات و عسل آماده کرده بودند. چقدر دوست داشتم مهمان‌هایمان را مهمان هایی که زائر اباعبدالله بودند! دست همسرم را گرفتم و از هتل پیاده راه افتادیم به سمت حرم حضرت عباس علیه السلام. روز میلاد امام حسین بود. همکاروانی‌ها مولودی گذاشته بودند. دست می‌زدند ،کل می‌کشیدند و گاهی صلوات می‌فرستادند. کم‌کم هر کس که ما را می‌دید. مثل بقیه مهمان‌ها پشت سرمان راه می‌افتاد و شادی می‌کرد. فرقی هم نمی‌کرد. عراقی یا ایرانی. چند ماشین از کنارمان رد شدند و بوق زدند. خانم‌های عراقی می‌آمدند و به زبان خودشان برای‌مان دعا می‌کردند. جوان‌تر‌ها عکس می‌انداختند. از هتل تا حرم مسافت کمی بود اما لطف زیادی شامل حال‌ما شد. همین که هر کس ما را می‌دید. برای‌مان دعا می‌کرد و در شادی‌مان شریک می‌شد برایم کافی بود. به حرم که رسیدیم. مهمان‌های‌مان بیشتر شدند. حالا هر کس که در بین‌الحرمین بود. دورمان جمع شده بود و تبریک می‌گفت. چه مهمان‌های پربرکتی! همه زائر اباعبدالله بودند. پیش از آمدن‌مان فکر می‌کردم حالا که دو نفری راهی کربلا شدیم. شاید کسی نباشد که شادی این روز را با او تقسیم کنیم اما حالا کلی مهمان داشتیم. آن هم نه به دعوت خودمان به دعوت امام حسین علیه السلام! 💐دسته گلی که از حرم رسید💐 داشتم لطف بی‌کران مهمان‌های‌ مراسم‌مان را پاسخ می‌دادم و تشکر می‌کردم که دو خادم که لباس سبز پوشیده بودند با یک دسته‌‌گل سفید زیبا آمدند سمت‌مان. دسته‌گل از حرم رسیده بود.💐 خادم‌های گل‌آرایی دسته گل را با گل‌هایی که قرار بود روی ضریح چیده شود آماده کرده بودند. چشم‌هایم برق زد. اما همین چشم‌های ذوق زده چند ثانیه بعد پر شد از اشک! نگاه کردم به گنبد امام حسین، چیزی نداشتم بگویم. اشک‌هایم هرچه که بود را گفتند.خادم‌ها برای‌مان دعا کردند و دسته‌گل را دادند دست‌مان. ایستاده بودم و نظاره می‌کردم. مثل یک رویا بود نه شاید از رویا هم قشنگ‌تر بود. 💐همسرم دست‌گل را داد دستم ونزدیک گوشم زمزمه کرد: «دیدی گفتم نگران نباش! دم حضرت عباس گرم که نگذاشت شرمنده شوم!»💞 ادامه دارد.... @rahroshanezdevaj @amozesh_rahroshan99