برگی از اسلام 🌹👇 شش ساعت با یک نوجوان در روزهای انقلاب (خاطرات نانوشته از تاریخ معاصر- سال 57): 🔸🔸🔸💥🔸🔸🔸 بیان خاطره - اکبر روشنایی: 🔹چند روز بود که عصرها در صحن حرم امام رضا علیه السلام تظاهرات می کردیم ، با شعار مرگ بر شاه و پا زدن به زمین، صحن می لرزید. 🔸سربازان از خیابان طبرسی وارد شدند و تیر اندازی را شروع کردند، هر کس به طرفی فرار کرد، من به طرف بست بالا رفتم ، کنار دستی من تیر خورد و خون زیادی روی زمین ریخت، اورا به بیرون صحن بردیم تا به جای امنی ببرند. 💥 برگشتم با تعجب به خونهای روی زمین نگاه می کردم ، تا حال در عمرم چنین صحنه ای ندیده بودم، دستهایم را پر خون کردم و به دیوارهای صحن مالیدم، با خود می گفتم این بهترین گواه خواهد بود. 🔹برای نماز به مسجد مقبره رفتم، چنان تظاهرات آن روز و آن خونها در من اثر گذاشته بود که در همان سن کم، بین دو نماز بلند شدم و ماجرای تیر اندازی را که تا آن زمان بی نظیر بود، با حرارتی که هنوز در جانم زبانه می کشید توضیح دادم، صدای همه بلند شد، که خدا لعنتشان کند . 🔸بعد از نماز سوار در خیابان می رفتم، مغازه ها بخاطر اطلاعیه علما تعطیل بودند، دیدم مغازه ای نزدیک دروازه قوچان باز است . 💥رفتم داخل مغازه ، چهار نفر بودند، برایشان وقایع حرم را گفتم ، پرسیدم چرا مغازه شما باز است؟ 🔹آنکه نزدیک من بود دستم را گرفت گفت یک وجب آدم، بلبل زبانی هم می کند! ببریمش تا مزه کارش را بفهمد. 🔸اما من به لطف خدا با تمام توان در یک لحظه دستم را از دستش بیرون کشیده به داخل خیابان دویدم. 🔸❌🔸❌🔸 💥دنبالم کردند خیلی دویدم بالاخره به گاراژی رفتم ، زیر گاری ها خزیدم، هوا تاریک شده بود، بالاپوش سفیدم را در آوردم که دیده نشود، دویده بودم ولی آرام نفس می کشیدم که صدای مرا نفهمند. 🔹آمدند گاراژ را با دقت گشتند، از نگهبان پرسیدند ، نگهبان، گفت کسی را ندیده ، با سرعت رفتند، هوا سرد بود تقریبا یک ساعت و نیم همان جا ماندم. 🔸وقتی خواستم بروم، در بسته بود، داشتم نگاه می کردم چطوری فرار کنم ، دستی از پشت روی شانه ام نشست، با صدای ترسناک گفت می خواهی فرار کنی؟ 💥نگهبان گاراژ بود با گریه گفتم دزد نیستم ، داستان آنروز را گفتم ، در را باز کرد بیرون دویدم. مقداری جلوتر موتوری سوارم کرد ، گفت این وقت شب کجا بودی، ماجرای حرم را گفتم. 🔹🔹🔹🌀🔹🔹🔹 🔹گفت من هم پاسبانم تعدادی از دستگیر شدگان حرم را آوردند کلانتری ما ... مغزم سوت کشید ، از چاله در آمدم افتادم تو چاه ! 🔸می خواستم پیاده شوم، فهمید ترسیده ام، گفت نترس، کارت ندارم منهم دل خوشی از رژیم ندارم ، دلشوره داشتم نکند به طرف کلانتری بپیچد. 💥بالاخره جلوترها پیاده شدم به خانه رفتم ، پدرم خیلی ناراحت بود، گفت کجا بودی این موقع شب، میدانی به ما چه گذشته؟ برادرم را(که اکنون شهید شده) فرستاده بودند تمام بیمارستان ها را گشته بود تا مرا پیدا کند. 🔹وقتی برای پدرم واقعه حرم و تعقیب چهار نفر را گفتم و دید که خیلی خسته و سرماخورده ام، دلش سوخت و محبت کرد و فورا گفت برایش غذا بیاورید... 🔸🔸نکته: تعقیب و گریز در این داستان، نشان از این است که در رژیم گذشته با معترضین وتظاهر کنندگان مثل یک تروریست خطرناک برخورد می شده است، که کاملا مطابق حقوق بشر است!! تدوین : سید محمد حسین مرکبی https://eitaa.com/e_beman